سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۰۴
باحس تشنگی از خواب پریدم هنوز شب بود دوروبرمو نگاه کردم ولی خبری از تهیونگ نبود از اتاق اومدم بیرون توی هالو نگاه کردم نبود اشپزخونه رو دیدم نبود لیوان ابی سرکشیدمو بطرف اتاق کارش رفتم نور کمی از اتاق توی هال میخورد درو باز کردم درسته اونجا بود سرشو روی میز گذاشته بود انگار خواب بود الهی ا/ت بمیره که نخابیدی رفتم بالا سرش اروم برگه رو از زیر دستش برداشتم بخودم اعتماد نداشتم ولی سعی کردم بقیه طراحیشو کامل کنم تا صب رو برگه ها کار کردم از نظر خودم خوب شده بود برگه هارو تو یه پوشه گذاشتم و رفتم اشپزخونه مشغول درس کردن صبحونه شدم چایی رو دم کردمو تو فنجون ریختم رو. میز گذاشتم که تهیونگ با عصبانیت داد زد
ــ تو به طراحی های من دست زدی به چه حقی اینکارو کردی
چشمام چهارتا شده بود چرا انقد عصبانی بود من فقط میخاستم کمکش کنم با بغضی که سعی در خفه کردنش داشتم گفتم
.: من... من
با دادی که. کشید مطمئن بودم گلوش پاره شد
ــ ساکت باش فقط ساکت میدونی اینا امروز باید ارزیابی میشد اونم برای تمام اساتید این هنر
بعدم سریع از خونه رفت بیرون من فقط میخاستم کمکش کنم این بجای تشکر کردنش بود هیچ وقت فکر نمیکردم انقد از کارم بدش بیاد بیخیال صبحونه خوردن شدم خستم بود خابم میومد زیر لحاظ خزیدم فقط فکرم درگیر این بود تهیونگ وقتی عصبانی میشه چقد بد حرف میزنه باهمین فکرا بخاب رفتم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 1بعد از ظهر شده بود چقد خوابیده بودم حوصله کاری رو نداشتم از خونش اومدم بیرون رفتم خونه خودم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی جواب نداد بغض بدی راه گلومو گرفته بود کف زمین نسشتمو زانو هامو بغل کردم سرمو رو بازوهام گذاشتم ناگهان قطره اشکی از چشمم دراومد با پشت دستم پاکش کردم و باخودم زمزمه کردم
.: ا/ت تو نباید انقد ضعیف باشی تهیونگ نمیخاد ضعفتو ببینه
با عصبانیت غریدم
.: اسکل هنوزم داری به اون فکر میکنی وقتی صب انقد باهات بد حرف زد
هق هقم شدت گرفته بود سینم بالا و پایین میشد نفس کشیدن سختم بود
#چند_ساعت_بعد....
#Part۱۰۴
باحس تشنگی از خواب پریدم هنوز شب بود دوروبرمو نگاه کردم ولی خبری از تهیونگ نبود از اتاق اومدم بیرون توی هالو نگاه کردم نبود اشپزخونه رو دیدم نبود لیوان ابی سرکشیدمو بطرف اتاق کارش رفتم نور کمی از اتاق توی هال میخورد درو باز کردم درسته اونجا بود سرشو روی میز گذاشته بود انگار خواب بود الهی ا/ت بمیره که نخابیدی رفتم بالا سرش اروم برگه رو از زیر دستش برداشتم بخودم اعتماد نداشتم ولی سعی کردم بقیه طراحیشو کامل کنم تا صب رو برگه ها کار کردم از نظر خودم خوب شده بود برگه هارو تو یه پوشه گذاشتم و رفتم اشپزخونه مشغول درس کردن صبحونه شدم چایی رو دم کردمو تو فنجون ریختم رو. میز گذاشتم که تهیونگ با عصبانیت داد زد
ــ تو به طراحی های من دست زدی به چه حقی اینکارو کردی
چشمام چهارتا شده بود چرا انقد عصبانی بود من فقط میخاستم کمکش کنم با بغضی که سعی در خفه کردنش داشتم گفتم
.: من... من
با دادی که. کشید مطمئن بودم گلوش پاره شد
ــ ساکت باش فقط ساکت میدونی اینا امروز باید ارزیابی میشد اونم برای تمام اساتید این هنر
بعدم سریع از خونه رفت بیرون من فقط میخاستم کمکش کنم این بجای تشکر کردنش بود هیچ وقت فکر نمیکردم انقد از کارم بدش بیاد بیخیال صبحونه خوردن شدم خستم بود خابم میومد زیر لحاظ خزیدم فقط فکرم درگیر این بود تهیونگ وقتی عصبانی میشه چقد بد حرف میزنه باهمین فکرا بخاب رفتم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 1بعد از ظهر شده بود چقد خوابیده بودم حوصله کاری رو نداشتم از خونش اومدم بیرون رفتم خونه خودم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی جواب نداد بغض بدی راه گلومو گرفته بود کف زمین نسشتمو زانو هامو بغل کردم سرمو رو بازوهام گذاشتم ناگهان قطره اشکی از چشمم دراومد با پشت دستم پاکش کردم و باخودم زمزمه کردم
.: ا/ت تو نباید انقد ضعیف باشی تهیونگ نمیخاد ضعفتو ببینه
با عصبانیت غریدم
.: اسکل هنوزم داری به اون فکر میکنی وقتی صب انقد باهات بد حرف زد
هق هقم شدت گرفته بود سینم بالا و پایین میشد نفس کشیدن سختم بود
#چند_ساعت_بعد....
۱۱.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.