سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۰۱
تو اشپزخونه مشغول درس کردن رامیون شدم داشتم مواد سالادو خرد میکردم چشمم به تهیونگ افتاد روکاناپه دراز کشیده بود چشماش بسته بود دوباره مشغول شدم غذارو کشیدم رو میز گذاشتم طرفش رفتم صداش کردم چشماشو نیمه باز کرد که گفتم
.: پاشو بیا شام بخوریم
ازجاش بلند شد باهم مشغول شام خوردن شدیم انگار میخاست چیزی بگه که گفتم
.: بگو
سرشو بالا آوردو گفت
ــ بعد از شام باهم حرف بزنیم؟
سرمو تکون دادم شامو تو سکوت خوردیم ظرفا رو جمع کردم رو کاناپه نسشته بود انگار فکرش درگیر بود کنارش نشستم منتظر بودم حرف بزنه بلاخره لب زد
ــ میخام درباره گذشتم باهات حرف بزنم
سکوتی کرد و دوبارع ادامه داد
ــ وقتی دانشگاه میرفتم دختری چشممو گرفت از دانشگاه فارغ التحصیل شدم دروغ چرا دوسش داشتم جوون بودم خوبو بدو از هم تشخیص نمیدادم فک میکردم اونم دوسم داره چندبار باهم رابطه داشتیم درسته جوون بودمو گاهی هوس ادمو گول میزنه اونم انگار از من تشنه تر بود هروقت درخواست رابطه میکردم قبول میکرد تا دوسال اوقات خوبی داشتیم هر کاری براش میکردم هر درخاستی داشت قبول میکرد خاظر بودم زندگیمو به پاش بریزم تا وقتی موضوع ازدواج اومد وسط مامانم مخالف بود ولی من سر اون با مامانم دعوام شد انگار یه پرده جلو چشمم کشیده بودن بابام که کلا کاری بکارم نداشت ولی من میخاستم هرجور شده بدستش بیارم تا وقتی که یروز یه تماس ازش داشتم که میگفت من دوست نداشتم فقط برا پولت باهات بودم الانم با یکی دیگم بااین حرفاش بدجور ضربه خوردم چند وقت خودمو تو خونه حبس کرده بودم به خودن قول دادم که دیگه هیچ وقت در قلبمو برا کسی باز نکنم بعد از اون با هیچ دختری رابطه برقرار نکردم تا اینکه اونروز تو شرکت تورو دیدم از همون نگاه اول میدونستم اهل دروغ دول نیستی چشمات پاک و معصوم بود ولی بازم دلم نمیخاست کسی بیاد تو زندگی انگار قلبم مخالف این بود همش بسمتت کشیده میشدم چند روزایی تا در خونت تعقیبت کردم حتی وقتی با خانوم کانگ رفتی رستوران پیش اون پسره چه وقتی شوهرت مزاحم میشد همش زیر نظرت داشتم ولی از خودم خجالت میکشم که اینکارا رومیکردم تو پاک بودی یبارم کث بقیه دخترا خودتو بهم نچسبوندی تا وقتی از احساسم مطمئن شدم قلبم و مغزم فقط تورو میخاست
فقط سکوت کرده بودم و به حرفاش گوش میدادم با اینکه همه اینا رو بهم گفت ازش دل چرکین نشدم اون میتونست تو این دنیا تکیه گاهم باشه جایگاهی که مال بابام بود اون داشت نقششو ایفا میکرد من پدری نداشتم که برام پدری کنه پزشو به کسی بدم ولی میتونستم به این مرد جلو. روم اعتماد کنم که تا اخر زندگیم مث کوه پشتم باشه.....
#Part۱۰۱
تو اشپزخونه مشغول درس کردن رامیون شدم داشتم مواد سالادو خرد میکردم چشمم به تهیونگ افتاد روکاناپه دراز کشیده بود چشماش بسته بود دوباره مشغول شدم غذارو کشیدم رو میز گذاشتم طرفش رفتم صداش کردم چشماشو نیمه باز کرد که گفتم
.: پاشو بیا شام بخوریم
ازجاش بلند شد باهم مشغول شام خوردن شدیم انگار میخاست چیزی بگه که گفتم
.: بگو
سرشو بالا آوردو گفت
ــ بعد از شام باهم حرف بزنیم؟
سرمو تکون دادم شامو تو سکوت خوردیم ظرفا رو جمع کردم رو کاناپه نسشته بود انگار فکرش درگیر بود کنارش نشستم منتظر بودم حرف بزنه بلاخره لب زد
ــ میخام درباره گذشتم باهات حرف بزنم
سکوتی کرد و دوبارع ادامه داد
ــ وقتی دانشگاه میرفتم دختری چشممو گرفت از دانشگاه فارغ التحصیل شدم دروغ چرا دوسش داشتم جوون بودم خوبو بدو از هم تشخیص نمیدادم فک میکردم اونم دوسم داره چندبار باهم رابطه داشتیم درسته جوون بودمو گاهی هوس ادمو گول میزنه اونم انگار از من تشنه تر بود هروقت درخواست رابطه میکردم قبول میکرد تا دوسال اوقات خوبی داشتیم هر کاری براش میکردم هر درخاستی داشت قبول میکرد خاظر بودم زندگیمو به پاش بریزم تا وقتی موضوع ازدواج اومد وسط مامانم مخالف بود ولی من سر اون با مامانم دعوام شد انگار یه پرده جلو چشمم کشیده بودن بابام که کلا کاری بکارم نداشت ولی من میخاستم هرجور شده بدستش بیارم تا وقتی که یروز یه تماس ازش داشتم که میگفت من دوست نداشتم فقط برا پولت باهات بودم الانم با یکی دیگم بااین حرفاش بدجور ضربه خوردم چند وقت خودمو تو خونه حبس کرده بودم به خودن قول دادم که دیگه هیچ وقت در قلبمو برا کسی باز نکنم بعد از اون با هیچ دختری رابطه برقرار نکردم تا اینکه اونروز تو شرکت تورو دیدم از همون نگاه اول میدونستم اهل دروغ دول نیستی چشمات پاک و معصوم بود ولی بازم دلم نمیخاست کسی بیاد تو زندگی انگار قلبم مخالف این بود همش بسمتت کشیده میشدم چند روزایی تا در خونت تعقیبت کردم حتی وقتی با خانوم کانگ رفتی رستوران پیش اون پسره چه وقتی شوهرت مزاحم میشد همش زیر نظرت داشتم ولی از خودم خجالت میکشم که اینکارا رومیکردم تو پاک بودی یبارم کث بقیه دخترا خودتو بهم نچسبوندی تا وقتی از احساسم مطمئن شدم قلبم و مغزم فقط تورو میخاست
فقط سکوت کرده بودم و به حرفاش گوش میدادم با اینکه همه اینا رو بهم گفت ازش دل چرکین نشدم اون میتونست تو این دنیا تکیه گاهم باشه جایگاهی که مال بابام بود اون داشت نقششو ایفا میکرد من پدری نداشتم که برام پدری کنه پزشو به کسی بدم ولی میتونستم به این مرد جلو. روم اعتماد کنم که تا اخر زندگیم مث کوه پشتم باشه.....
۱۲.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.