رمان ناجی بردگان =|
رمان ناجی بردگان =|
پارت ۱
سالها پیش در سرزمینی نا معلوم فرماندهی بود به نام بهمن که زندگی خوبی داشت تا اینکه کشورهمسایه حمله میکنع و او به جنگ میرع و در جنگ کشته میشه همسرجوانی داشت که ۱۶ سال سن داشت به نام بنیتا و پسر دوساله ای داشت به نام فرطوس
فرمانده در جنگ کشته میشود و کشور همسایه پیروز میشود و سپس سربازان کشور همسایه همه جا را به آتش میکشند
از دید بنیتا :صدای آردا رو میشنوم که داد میزنه سربازا رسیدن فوری پارچه ای بر میدارم و یه سری وسایل رو توش میزارم فرطوس خواب بود صدای سربازان رو شنیدم که داشتن میومدن و بیرون رو به آتش میکشیدن و صدای جیغ زنان میشنیدم فرطوس رو بغل میکنم و از خونه میرم بیرون و سربازان رو میبینم با تمام سرعتی که داشتم شروع میکنم به دویدن چند سرباز دنبالم دارن میدون داخل کوچه دیگری میرم ناگهان پاهام به سنگی میخوره و به زمین میوفتم و پاهام زخم شد از پشت سر کسی موهامو کشید و سربازی جلوم اومد و فرطوش رو از بغلم جدا کرد و با گریه گفتم 😭تورو خدا بچمو بهم بدید تو رو خدا سربازی سیلی محکمی به صورتم زد و موهامو شروع کردن به کشیدن و از طریق مو منو رو زمین میکشیدن جیغ زدم و گفتم تورو خدا فرطوش رو از من جدا نکنید بچم فقط دوسالشه بزارید بچم پیشم باشه عوضی فرطوش رو کجا میبری سرباز دیگه بهم یه لگد زد و از درد به خودم پیچیدم و جیغ زدم فرطوش بهمن بهمن کجایی
یکی از سربازان گفت بهمن کشته شد سرش برای فرمانروا جهان هامون رفت و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد اشک تو چشام جم شد و شروع کردم به فعش دادن و همین جور رو زمین کشیده میشدم و زنان و دخترانی رو میدیدم که جیغ میزدم و جسد مردانی رو دیدم که مرده بودن و کودکی رو در حال فرار دیدم و خونه هایی که در آتش میسوخت ....
ادامه دارد =)
نوشته خودمه کپی ممنوع
پارت ۱
سالها پیش در سرزمینی نا معلوم فرماندهی بود به نام بهمن که زندگی خوبی داشت تا اینکه کشورهمسایه حمله میکنع و او به جنگ میرع و در جنگ کشته میشه همسرجوانی داشت که ۱۶ سال سن داشت به نام بنیتا و پسر دوساله ای داشت به نام فرطوس
فرمانده در جنگ کشته میشود و کشور همسایه پیروز میشود و سپس سربازان کشور همسایه همه جا را به آتش میکشند
از دید بنیتا :صدای آردا رو میشنوم که داد میزنه سربازا رسیدن فوری پارچه ای بر میدارم و یه سری وسایل رو توش میزارم فرطوس خواب بود صدای سربازان رو شنیدم که داشتن میومدن و بیرون رو به آتش میکشیدن و صدای جیغ زنان میشنیدم فرطوس رو بغل میکنم و از خونه میرم بیرون و سربازان رو میبینم با تمام سرعتی که داشتم شروع میکنم به دویدن چند سرباز دنبالم دارن میدون داخل کوچه دیگری میرم ناگهان پاهام به سنگی میخوره و به زمین میوفتم و پاهام زخم شد از پشت سر کسی موهامو کشید و سربازی جلوم اومد و فرطوش رو از بغلم جدا کرد و با گریه گفتم 😭تورو خدا بچمو بهم بدید تو رو خدا سربازی سیلی محکمی به صورتم زد و موهامو شروع کردن به کشیدن و از طریق مو منو رو زمین میکشیدن جیغ زدم و گفتم تورو خدا فرطوش رو از من جدا نکنید بچم فقط دوسالشه بزارید بچم پیشم باشه عوضی فرطوش رو کجا میبری سرباز دیگه بهم یه لگد زد و از درد به خودم پیچیدم و جیغ زدم فرطوش بهمن بهمن کجایی
یکی از سربازان گفت بهمن کشته شد سرش برای فرمانروا جهان هامون رفت و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد اشک تو چشام جم شد و شروع کردم به فعش دادن و همین جور رو زمین کشیده میشدم و زنان و دخترانی رو میدیدم که جیغ میزدم و جسد مردانی رو دیدم که مرده بودن و کودکی رو در حال فرار دیدم و خونه هایی که در آتش میسوخت ....
ادامه دارد =)
نوشته خودمه کپی ممنوع
۹.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.