رمان ناجی بردگان
رمان ناجی بردگان
پارت ۳
نگهبان پر رو شدی 😏و میله ای رو روی آتش گذاشت میدونم میخواد چیکار کنه میخواد اونو داغ کنه روی بدنم بزارع بدنم پر بود از این یادگاری ها 🙃برام عادی بود دیگه ....
گفت :اگه بگی معضرت میخوام میبخشمتا
سکوت کردم و خندیدم
گفت :مرگ کوفت زهر مار
بازم سکوت کردم اون میله رو برداشت و گفت :اینجوری نگاش نکن خیلی درد دارع معضرت خواهی بعدش فایده ندارع
گفتم :چرا باید به خاطر گناهی که نکردم معضرت خواهی کنم ؟خوب اونم یه برده بوده مثل ما پر رو شده گفت :نخیر تو مثل اینکه آدم نیستی لباسمو بالا کشید و اون میله رو رو شکمم گذاشتم لبمو گاز گرفتم که داد نزنم همین کار رو هم کردم درد شدیدی رو توی بدنم حس میکردم ولی اخ نگفتم حتی و بعد چند دقیقه منو از رو صندلی باز کرد و گفت :بیرون دوتا سرباز دیگه اومدن آروم آروم راه میرفتم هولم دادن افتادم زمین اونا بهم لگد زدن و بلند شدم و حرکت کردم رفتم بیرون پرسیدم از سرباز ها که :کجا برم ؟
گفت :برو تو حیاط اونجا یکم بار هست خالیشون کن بعد برو پیش برده ها دیگه با تموم دردی که تو وجودم داشتم قدم برداشتم و رفتم داشتم نزدیک میشدم که یه سرباز داد زدی سرم زد و گفت:بجنب دیگعععع
رفتم جلو شروع کردم بار برداشتن خیلی سنگین بود خیلی
چند ساعت بعد داریا اومد سرم دادزد بجنب برو پیش راتین و بقیه برده ها امروز شما رو میخواد بفروشه خودمو رسوندم پیش بقیه برده ها یهو یکی از پشت بازومو گرفت و گفت :از کارت خوشم اومد سرمو برگردوندم
تاتیاتا رو دیدم گفتم :ا تویی امید وارم امروز هر کسی که ما رو بخرع دوتا مون رو به بردگی بگیره 😐🙃اومد بغلمو گفت :دقیقا و شروع کرد به گریه خداروشکر به اونجایی که آهن گذاشت روش فشار نیاورد
گفت :خیلی دوستت دارم از بچگی با تو بودم گفتم منم عزیزم =)تاتیاتا از بچگی دوستم بود اون دو سال از من کوچیک ترع دختر سیاه پوستی بود که با وجود تیره بودنش خیلی خوشگل بود و مو های قشنگی داشت
من زرد پوست بودم با مو های مشکی و فرفری
راتین داد زد راه بیو فتین و سرباز ها دور مون جم بودن که کسی تکون نخوره بار یکی از اشراف زاده ها در حال حرکت بود یک پیر مردو دو بچه و سه زن ا ما رفتن زیرش و متاسفانه دیگه سرمو برگردوندم این ور خیلی صحنه بدی بود جون این آدما اصلا براشون اهمیت نداشت براشون متاسفم اون ها هم حق داشتن زندگی کنن و با اهمیت باشن
قسم میخورم اگه یک روز از عمرم باشه
ریشه این ظلم رو از بین ببرم
ادامه دارد ....
پارت ۳
نگهبان پر رو شدی 😏و میله ای رو روی آتش گذاشت میدونم میخواد چیکار کنه میخواد اونو داغ کنه روی بدنم بزارع بدنم پر بود از این یادگاری ها 🙃برام عادی بود دیگه ....
گفت :اگه بگی معضرت میخوام میبخشمتا
سکوت کردم و خندیدم
گفت :مرگ کوفت زهر مار
بازم سکوت کردم اون میله رو برداشت و گفت :اینجوری نگاش نکن خیلی درد دارع معضرت خواهی بعدش فایده ندارع
گفتم :چرا باید به خاطر گناهی که نکردم معضرت خواهی کنم ؟خوب اونم یه برده بوده مثل ما پر رو شده گفت :نخیر تو مثل اینکه آدم نیستی لباسمو بالا کشید و اون میله رو رو شکمم گذاشتم لبمو گاز گرفتم که داد نزنم همین کار رو هم کردم درد شدیدی رو توی بدنم حس میکردم ولی اخ نگفتم حتی و بعد چند دقیقه منو از رو صندلی باز کرد و گفت :بیرون دوتا سرباز دیگه اومدن آروم آروم راه میرفتم هولم دادن افتادم زمین اونا بهم لگد زدن و بلند شدم و حرکت کردم رفتم بیرون پرسیدم از سرباز ها که :کجا برم ؟
گفت :برو تو حیاط اونجا یکم بار هست خالیشون کن بعد برو پیش برده ها دیگه با تموم دردی که تو وجودم داشتم قدم برداشتم و رفتم داشتم نزدیک میشدم که یه سرباز داد زدی سرم زد و گفت:بجنب دیگعععع
رفتم جلو شروع کردم بار برداشتن خیلی سنگین بود خیلی
چند ساعت بعد داریا اومد سرم دادزد بجنب برو پیش راتین و بقیه برده ها امروز شما رو میخواد بفروشه خودمو رسوندم پیش بقیه برده ها یهو یکی از پشت بازومو گرفت و گفت :از کارت خوشم اومد سرمو برگردوندم
تاتیاتا رو دیدم گفتم :ا تویی امید وارم امروز هر کسی که ما رو بخرع دوتا مون رو به بردگی بگیره 😐🙃اومد بغلمو گفت :دقیقا و شروع کرد به گریه خداروشکر به اونجایی که آهن گذاشت روش فشار نیاورد
گفت :خیلی دوستت دارم از بچگی با تو بودم گفتم منم عزیزم =)تاتیاتا از بچگی دوستم بود اون دو سال از من کوچیک ترع دختر سیاه پوستی بود که با وجود تیره بودنش خیلی خوشگل بود و مو های قشنگی داشت
من زرد پوست بودم با مو های مشکی و فرفری
راتین داد زد راه بیو فتین و سرباز ها دور مون جم بودن که کسی تکون نخوره بار یکی از اشراف زاده ها در حال حرکت بود یک پیر مردو دو بچه و سه زن ا ما رفتن زیرش و متاسفانه دیگه سرمو برگردوندم این ور خیلی صحنه بدی بود جون این آدما اصلا براشون اهمیت نداشت براشون متاسفم اون ها هم حق داشتن زندگی کنن و با اهمیت باشن
قسم میخورم اگه یک روز از عمرم باشه
ریشه این ظلم رو از بین ببرم
ادامه دارد ....
۱۱.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.