باران میبارید ناگهان در زده شد پشت در پسر ایستاده بود
باران میبارید. ناگهان در زده شد. پشت در، پسر ایستاده بود، صورتش زخمی بود.
دختر: تو؟! چرا اومدی اینجا؟ مگه ما با هم دشمن نبودیم؟
پسر: میدونم،ولی تنها جایی که به ذهنم رسید خونه تو بود.
دختر: چه اتفاقی افتاده؟ صورتت خونیه!
پسر: مشکلی برام پیش اومد...ولی الان فقط به فکر اینم که نزد تو در امانم.
دختر: پس بیا تو قبل از این که حالت بدتر بشه.
پسر: مرسی یعنی واقعاً بهم پناه میدی؟
دختر: آره، دیگه مهم نیست چی بین ما گذشته. مهم اینه که در امانی
دختر: تو؟! چرا اومدی اینجا؟ مگه ما با هم دشمن نبودیم؟
پسر: میدونم،ولی تنها جایی که به ذهنم رسید خونه تو بود.
دختر: چه اتفاقی افتاده؟ صورتت خونیه!
پسر: مشکلی برام پیش اومد...ولی الان فقط به فکر اینم که نزد تو در امانم.
دختر: پس بیا تو قبل از این که حالت بدتر بشه.
پسر: مرسی یعنی واقعاً بهم پناه میدی؟
دختر: آره، دیگه مهم نیست چی بین ما گذشته. مهم اینه که در امانی
- ۴.۲k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط