رمان زخم عشق تو
رمان زخٰم عشق تـو
پـارت یازدهـم🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سه سال بعد...
و هر روز، یونا مانند گلی در سایهسار عشقِ سمی جونگکوک شکوفا میشد. او دیگر آن دختر ترسو و لرزان نبود. اکنون دختری ۱۹ ساله بود با نگاهی که آتش نفرت در آن به خاکستری از تسلیم و شورشی عجیب تبدیل شده بود.
عصر بود. باران بیامان پاییزی بر بام عمارت میکوبید. یونا در اتاقش—که اکنون بیش از هر زندانی به سوئیتی مجلل شبیه بود—کنار پنجره ایستاده بود و به ریزش بیپایان قطرهها خیره شده بود. ناگهان، بیآنکه صدایی بیاید، سایهاش بر زمین دراز شد.
جونگکوک پشت سرش بود.
بدون کت، تنها با پیراهن سفیدی که روی عضلاتش چسبیده بود و چند قطره باران که موهایش را مرطوب کرده بود. بوی باران، عطر تلخ چوب صندل و آن رگهٔ همیشگی از خشونت در فضا پیچید.
"داری به فرار فکر میکنی دختر کوچولو من؟" صدایش همچون شرابی کهنه و خطرناک در سکوت اتاق جاری شد.
یونا برنگشت. "اگر میخواستم فرار کنم، سه سال پیش این کار را میکردم."
دستانش از دو طرف، روی پنجره، در دو طرف کمرش فرود آمد. او را در قفسی از بازوان خود زندانی کرد. نفس گرمش روی گردن یونا حس میشد.
"میدونی چرا نرفتی؟" لبهایش نزدیک لاله گوشش بود، صدایش زمزمهای مرموز. "چون در عمق وجودت میدونی که هیچجا امنتر از آغوش من نیست. حتی اگر این آغوش، جهنمت باشد."
یونا چشمانش را بست.
+شاید به این خاطر که یاد گرفتهام جهنم تو را به بهشت دروغین دیگران ترجیح دهم.
جونگکوک او را به آرامی چرخاند تا روبهرویش شود. چشمانش—همان چشمانی که روزی تنها خلأ و خشونت در آنها موج میزد—اکنون حاوی چیزی بود که فقط در نگاه به یونا ظاهر میشد: تشنگیی سیریناپذیر و مالکیتی جنونآمیز.
"داری ذرهذره منو دیوونهتر میکنی، میدونی؟" انگشت شستش را به آرامی روی لب پایینی یونا کشید.
√هر روز که میگذره، بیشتر مطمئن میشم که اگه روزی رو از دستت بدم، واقعاً تبدیل به همون هیولایی میشم که همه ازش میترسن.
یونا به چشمانش خیره ماند.
+تو همیشه یک هیولا بودهای، جونگکوک. فقط حالا... هیولای منی.
این اعتراف—این پذیرش—گویی جونگکوک را به وجد آورد. او یونا را محکم در آغوش گرفت، طوری که نفسش در سینه حبس شد. "دقیقاً. هیولای تو. فقط مال تو."
او را از زمین بلند کرد و به سمت تخت برد. نگاهش پر از عشقی بود که مرزهای دارک و خطرناک را درنوردیده بود. √میخوام امشب رو روی پوستت حک کنم. طوری که هرگز نتونی فراموش کنی مال کیه.
یونا در آغوشش آرام گرفت، دستانش را دور گردن او حلقه زد.
+نیازی نیست. جونگکوک... من مدتهاست که فراموش کردهام.
و در آن شب بارانی، میان تودهای از ابریشم و در سایهای از فولاد، دو روح ناقص یکدیگر را کامل کردند—نه با نرمی عشق، که با شدت آتشی که میسوزاند اما هرگز مصرف نمیکند. و یونا میدانست که این بندها—هرچند ابریشمی—محکمتر از هر زنجیری هستند، زیرا او خود را به اختیار به آنها سپرده بود.
پـایان فیک
(هر چند میدونم خوب نشده)
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #عاشقانه
پـارت یازدهـم🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سه سال بعد...
و هر روز، یونا مانند گلی در سایهسار عشقِ سمی جونگکوک شکوفا میشد. او دیگر آن دختر ترسو و لرزان نبود. اکنون دختری ۱۹ ساله بود با نگاهی که آتش نفرت در آن به خاکستری از تسلیم و شورشی عجیب تبدیل شده بود.
عصر بود. باران بیامان پاییزی بر بام عمارت میکوبید. یونا در اتاقش—که اکنون بیش از هر زندانی به سوئیتی مجلل شبیه بود—کنار پنجره ایستاده بود و به ریزش بیپایان قطرهها خیره شده بود. ناگهان، بیآنکه صدایی بیاید، سایهاش بر زمین دراز شد.
جونگکوک پشت سرش بود.
بدون کت، تنها با پیراهن سفیدی که روی عضلاتش چسبیده بود و چند قطره باران که موهایش را مرطوب کرده بود. بوی باران، عطر تلخ چوب صندل و آن رگهٔ همیشگی از خشونت در فضا پیچید.
"داری به فرار فکر میکنی دختر کوچولو من؟" صدایش همچون شرابی کهنه و خطرناک در سکوت اتاق جاری شد.
یونا برنگشت. "اگر میخواستم فرار کنم، سه سال پیش این کار را میکردم."
دستانش از دو طرف، روی پنجره، در دو طرف کمرش فرود آمد. او را در قفسی از بازوان خود زندانی کرد. نفس گرمش روی گردن یونا حس میشد.
"میدونی چرا نرفتی؟" لبهایش نزدیک لاله گوشش بود، صدایش زمزمهای مرموز. "چون در عمق وجودت میدونی که هیچجا امنتر از آغوش من نیست. حتی اگر این آغوش، جهنمت باشد."
یونا چشمانش را بست.
+شاید به این خاطر که یاد گرفتهام جهنم تو را به بهشت دروغین دیگران ترجیح دهم.
جونگکوک او را به آرامی چرخاند تا روبهرویش شود. چشمانش—همان چشمانی که روزی تنها خلأ و خشونت در آنها موج میزد—اکنون حاوی چیزی بود که فقط در نگاه به یونا ظاهر میشد: تشنگیی سیریناپذیر و مالکیتی جنونآمیز.
"داری ذرهذره منو دیوونهتر میکنی، میدونی؟" انگشت شستش را به آرامی روی لب پایینی یونا کشید.
√هر روز که میگذره، بیشتر مطمئن میشم که اگه روزی رو از دستت بدم، واقعاً تبدیل به همون هیولایی میشم که همه ازش میترسن.
یونا به چشمانش خیره ماند.
+تو همیشه یک هیولا بودهای، جونگکوک. فقط حالا... هیولای منی.
این اعتراف—این پذیرش—گویی جونگکوک را به وجد آورد. او یونا را محکم در آغوش گرفت، طوری که نفسش در سینه حبس شد. "دقیقاً. هیولای تو. فقط مال تو."
او را از زمین بلند کرد و به سمت تخت برد. نگاهش پر از عشقی بود که مرزهای دارک و خطرناک را درنوردیده بود. √میخوام امشب رو روی پوستت حک کنم. طوری که هرگز نتونی فراموش کنی مال کیه.
یونا در آغوشش آرام گرفت، دستانش را دور گردن او حلقه زد.
+نیازی نیست. جونگکوک... من مدتهاست که فراموش کردهام.
و در آن شب بارانی، میان تودهای از ابریشم و در سایهای از فولاد، دو روح ناقص یکدیگر را کامل کردند—نه با نرمی عشق، که با شدت آتشی که میسوزاند اما هرگز مصرف نمیکند. و یونا میدانست که این بندها—هرچند ابریشمی—محکمتر از هر زنجیری هستند، زیرا او خود را به اختیار به آنها سپرده بود.
پـایان فیک
(هر چند میدونم خوب نشده)
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #عاشقانه
- ۳.۵k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط