ازدواج/اجباری
#پارت1
سلام من ات هستم 19 سالمه و با سه عموهامو مامان بزرگ و بابابزرگ مامان و بابام زندگی میکنم .توی یه خونه ، البته بابابزرگم با دانشگاه رفتن مخالفه میگه و دختر باید شوهر کنه بره .
الانم دارم برمیگردم خونه با استرسی که دعوا نشه 🙂
رسیدم خونه ..
زینگ زینگگگ
مامان : بله .
ات : در وا کن منم مامان .
مامان : بیا تو .
ات از طبقه ها رفت بالا و رفت داخل :
بابابزرگ : ات کدوم گوری بودی بیا بشین
ات : باشه .
بابابزرگ: پارک جیمین ، پولدارترین و خوشتیپ ترین شخص کره میخاد یکی از شماهارو از من بگیره و ازدواج کنه گفته بین : هیلدا ، ات ، یوجین ، جسی ، کیکی ( اسم دخترعمو های ات )
میخاد یکی رو انتخاب کنه
شب همگی لباس مرتب اماده میشید ، هرکی نخاد از این خونه میره بیرون .
که یه دفعه ات داد زد و گفت :
من نمیخام ( با داد )
من میخام درس بخونم و دکتر شم .
بابابزرگ : دختر نباید کارکنه باید ازدواج کنه .
ات : این اخلاق گوهتو از ذهنت بیرون کن .
که یه دفعه بابای ات اومد یه ات یه سیلی زد زد گفت :
دختره هرزه
به بابابزرگ توهین میکنی ؟
هرچی بابابزرگت گفت انجام میدی .
و گرنه نه من تو .
ات : اره🥺
همتون از این مرتیکه دفاع کنید
که بخاطر پول نوه هاشو میفروشه 🥺
ات اینو گفت و رفت داخل اتاقش و درو محکم کوبید و بست .
بابابزرگ :
دختره هرزه..
بقیتون شب اماده میشید و گرنه میدونم چیکار کنم باهاتون ...
دختر عموهاش : چشم ، بابابزرگ.
بابابزرگ : افرین نوه های گلم از ات بهترید .
مامان ات رفت سمت اتاق ات و در زد :
تق..تق..تق.
ات : حق..بله ؟
مامان ات : دخترم میتونم بیام تو ؟
ات : بیا...
که ات رفت بغل مامانش و گفت :
م.مامان.. اگه منو انتخاب کنه چی ؟🥺
حق...حق..اونوقت دیگه من نمیتونم درس بخونم ...حق
مامان ات : بیا بشین دخترم ، منم نگرانتم ، چون تو خوشگل تر و خوش اندام تر از دختر عموهاتی ، میترسم تورو انتخاب کنه ...
ولی امیدت به خدا باشه ، اگرم تورو انتخاب کرد حتما حکمتی توشه ، نگران نباش ):
ات : م..مرسی مامان ...
ویو جیمین :
بابای جیمین : باید ازدواج کنی برای خودت وارث بیاری مگه دست خودته ؟
من میخام قبل از مرگم نوه مو ببینم .
جیمین : اما من خودم دوست دختر دارم بابا...
که با سیلی باباش حرفش قطع شد ..
بنظرت هروز یکی زیر خوابته دوست دختر در میاد ؟
باید ازدواج کنی ، بچتم بدنیا اومد طلاق بگیر ..
جیمین : ب..باشه .. اصلا میرم خدافظ ..
بابای جیمین : شب میریم خاستگاری نیای خودت میدونی ..
جیمین : باشه..بابا..
شب شد و جیمین اومد که برن خواستگاری و ات هم اماده شد ..
بابای جیمین : رسیدیم ابرو ریزی کنی من میدونم با تو ها جیمین .
خواهر جیمین : به به چه عروسی انتخاب کنیم .
جیمین : خفشو ها .
مامان جیمین : عه ، بس کنید بریم تو ...
زینگ زینگ ..
بابابزرگ : بفرمایید .. و در باز کرد ..
بابای جیمین : سلام ..
جیمین : سلام ..
مامان جیمین : سلامم
خواهر جیمین : سلاممممم
بابابزرگ ات : تعارف نکنید بیاید تو ..بفرمایید ..مهمونا رسیدن ، بیاید ..
بابابزرگ : بفرمایید بشینید ..
بابابزرگ : هیلدا و جسی شیرینی رو بیارید ..
کیکی و یوجین هم میوه رو بیارید
ات هم بیاد ..
هیلدا و جسی و کیکی و یوجین امدن
ولی ات نیومده بود :
بابابزرگ : پس ات کجاست ..(اروم )
هیلدا : داره اماده میشه ..
که یا دفعه ات اومد ...
خواهر جیمین : وای این چقدر خوشگلهه
ویو جیمین :
داشتم شیرینی میخوردم که دیدم دختری خوش اندام با پوست سفید و چشم ابی ، و لاغر از پله ها اومد پایین و گفت :
سلام ..من اتم..
خواهرم و گفت : وای چقدر خوشگلی بیا بشین پیش من ..
که یه دفعه...
سلام من ات هستم 19 سالمه و با سه عموهامو مامان بزرگ و بابابزرگ مامان و بابام زندگی میکنم .توی یه خونه ، البته بابابزرگم با دانشگاه رفتن مخالفه میگه و دختر باید شوهر کنه بره .
الانم دارم برمیگردم خونه با استرسی که دعوا نشه 🙂
رسیدم خونه ..
زینگ زینگگگ
مامان : بله .
ات : در وا کن منم مامان .
مامان : بیا تو .
ات از طبقه ها رفت بالا و رفت داخل :
بابابزرگ : ات کدوم گوری بودی بیا بشین
ات : باشه .
بابابزرگ: پارک جیمین ، پولدارترین و خوشتیپ ترین شخص کره میخاد یکی از شماهارو از من بگیره و ازدواج کنه گفته بین : هیلدا ، ات ، یوجین ، جسی ، کیکی ( اسم دخترعمو های ات )
میخاد یکی رو انتخاب کنه
شب همگی لباس مرتب اماده میشید ، هرکی نخاد از این خونه میره بیرون .
که یه دفعه ات داد زد و گفت :
من نمیخام ( با داد )
من میخام درس بخونم و دکتر شم .
بابابزرگ : دختر نباید کارکنه باید ازدواج کنه .
ات : این اخلاق گوهتو از ذهنت بیرون کن .
که یه دفعه بابای ات اومد یه ات یه سیلی زد زد گفت :
دختره هرزه
به بابابزرگ توهین میکنی ؟
هرچی بابابزرگت گفت انجام میدی .
و گرنه نه من تو .
ات : اره🥺
همتون از این مرتیکه دفاع کنید
که بخاطر پول نوه هاشو میفروشه 🥺
ات اینو گفت و رفت داخل اتاقش و درو محکم کوبید و بست .
بابابزرگ :
دختره هرزه..
بقیتون شب اماده میشید و گرنه میدونم چیکار کنم باهاتون ...
دختر عموهاش : چشم ، بابابزرگ.
بابابزرگ : افرین نوه های گلم از ات بهترید .
مامان ات رفت سمت اتاق ات و در زد :
تق..تق..تق.
ات : حق..بله ؟
مامان ات : دخترم میتونم بیام تو ؟
ات : بیا...
که ات رفت بغل مامانش و گفت :
م.مامان.. اگه منو انتخاب کنه چی ؟🥺
حق...حق..اونوقت دیگه من نمیتونم درس بخونم ...حق
مامان ات : بیا بشین دخترم ، منم نگرانتم ، چون تو خوشگل تر و خوش اندام تر از دختر عموهاتی ، میترسم تورو انتخاب کنه ...
ولی امیدت به خدا باشه ، اگرم تورو انتخاب کرد حتما حکمتی توشه ، نگران نباش ):
ات : م..مرسی مامان ...
ویو جیمین :
بابای جیمین : باید ازدواج کنی برای خودت وارث بیاری مگه دست خودته ؟
من میخام قبل از مرگم نوه مو ببینم .
جیمین : اما من خودم دوست دختر دارم بابا...
که با سیلی باباش حرفش قطع شد ..
بنظرت هروز یکی زیر خوابته دوست دختر در میاد ؟
باید ازدواج کنی ، بچتم بدنیا اومد طلاق بگیر ..
جیمین : ب..باشه .. اصلا میرم خدافظ ..
بابای جیمین : شب میریم خاستگاری نیای خودت میدونی ..
جیمین : باشه..بابا..
شب شد و جیمین اومد که برن خواستگاری و ات هم اماده شد ..
بابای جیمین : رسیدیم ابرو ریزی کنی من میدونم با تو ها جیمین .
خواهر جیمین : به به چه عروسی انتخاب کنیم .
جیمین : خفشو ها .
مامان جیمین : عه ، بس کنید بریم تو ...
زینگ زینگ ..
بابابزرگ : بفرمایید .. و در باز کرد ..
بابای جیمین : سلام ..
جیمین : سلام ..
مامان جیمین : سلامم
خواهر جیمین : سلاممممم
بابابزرگ ات : تعارف نکنید بیاید تو ..بفرمایید ..مهمونا رسیدن ، بیاید ..
بابابزرگ : بفرمایید بشینید ..
بابابزرگ : هیلدا و جسی شیرینی رو بیارید ..
کیکی و یوجین هم میوه رو بیارید
ات هم بیاد ..
هیلدا و جسی و کیکی و یوجین امدن
ولی ات نیومده بود :
بابابزرگ : پس ات کجاست ..(اروم )
هیلدا : داره اماده میشه ..
که یا دفعه ات اومد ...
خواهر جیمین : وای این چقدر خوشگلهه
ویو جیمین :
داشتم شیرینی میخوردم که دیدم دختری خوش اندام با پوست سفید و چشم ابی ، و لاغر از پله ها اومد پایین و گفت :
سلام ..من اتم..
خواهرم و گفت : وای چقدر خوشگلی بیا بشین پیش من ..
که یه دفعه...
۵۴.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.