نوریدرزندگی
#نوریدرزندگی
#pt2
و مادر من بعد مرگ پدرم حالش بدتر شد مام مجبور شدیم بیاریمش اینجا چون گفته بودن بهمون شما اینجا دکتر خوبی هستید
سوفیا:درسته میتونم با مادرتون تنها باشم؟
...بله حتما
اون مرد از اتاق رفت بیرون دخترک کنار اون پیر زن نشست به پرونده ای که منشی بهش داد نگاه کرد
سوفیا:خب خاله جان اسمتون کلاراست میتونم خاله صداتون کنم
اون پیرزن لبخندی زد و سوفیا دوباره ادامه داد
سوفیا:دلم میخواد کمی باهاتون آشنا شم خب شما درایه اختلال چند شخصیتی هستید اینجا نوشته دو تا شخصیت مختلف میخوام راجبش بدونم
....یکی از شخصیتام اسمش سابریناست و شخصیت دیگم ریچل
سوفیا:میخوام با سابرینا حرف بزنم
بعد از این حرف سوفیا که ای کاش نمیگفت چهره زن تغییر کرد چشماش تیره شد و مردمک چشمش تنگ شد
...فکر کردی میتونی منو درمان کنی؟صدتا دکتر بهتر از تو نتونستن منو خوب کنن
سوفیا:بیماری شما درمانی نداره این نوع بیماری همیشه کنارتون میمونه
...شما روانشناسا هیچ وقت نمیتونید حال آدمارو اونطور که میخواید درمان کنید
همون موقع سوفیا حس کرد راه تنفسش بسته شد دستا اون زن زیر گلوش بود و محکم فشار میداد نمیتونست حرف بزنه یا درخواست کمک کنه
...از شما روانشناسا که ادعا خوب بودن میکنید بدم میاد
اون زن داد بلندی زد که باعث پسرش و منشی بیاد تو و اونو از سوفیا جدا کنه
....خانوم دکتر حالتون خوبه
سوفیا:خوبم خوبم(سرفه)
پرش به حال:
از فکر اون موقع بیرون اومد خیلی وضعیت بدی بود براش با اینکه چندتا بیمار مثل اون زن داشت ولی بازم براش ترسناک بود امروز هم قرار بود بره سمت ساختمون بزرگی که بیمارهایی که وضعیت بدی دارن اونجا درمان میشن در اصل بسترین و اون زن هم همون جاست و دخترک هردفع به اونجا میره و بیمارهارو چک میکنه ماشینشو تو پارکینگ پارک کرد و با آسانسور به طبقه ۲۱ رفت که از دور دید دوستش ماریا داره میاد سمتش سوفیا لبخندی زد و قدماشو تند تر کرد
ماریا:بلاخره اومدی
سوفیا:دیر که نکردم
ماریا:زودم اومدی رئیس هنوز نیومده چیزی میخوری؟
سوفیا:شاید یدونه قهوه
ماریا:باشه تا من قهوه میارم تو برو لباس فرمتو بپوش
سوفیا به سمت اتاقش رفت و کتشو در آورد دفترچه و خودکارشو برداشت و رفت بیرون به سمت اتاق مخصوص دکترا وارد اتاق شد که همکاراش هم اونجا بودند
سوفیا:صبح بخیر همگی
همه:صبح بخیر
سوفیا رو مبل نشست روبه رو بقیه و ماریا هم براش قهوه آورد همون موقع یکی از همکارا که اسمش سوهو بود لباش برا حرف زدن باز شد
سوهو:میدونستید دیروز یه بیمار جدید آوردن؟
#pt2
و مادر من بعد مرگ پدرم حالش بدتر شد مام مجبور شدیم بیاریمش اینجا چون گفته بودن بهمون شما اینجا دکتر خوبی هستید
سوفیا:درسته میتونم با مادرتون تنها باشم؟
...بله حتما
اون مرد از اتاق رفت بیرون دخترک کنار اون پیر زن نشست به پرونده ای که منشی بهش داد نگاه کرد
سوفیا:خب خاله جان اسمتون کلاراست میتونم خاله صداتون کنم
اون پیرزن لبخندی زد و سوفیا دوباره ادامه داد
سوفیا:دلم میخواد کمی باهاتون آشنا شم خب شما درایه اختلال چند شخصیتی هستید اینجا نوشته دو تا شخصیت مختلف میخوام راجبش بدونم
....یکی از شخصیتام اسمش سابریناست و شخصیت دیگم ریچل
سوفیا:میخوام با سابرینا حرف بزنم
بعد از این حرف سوفیا که ای کاش نمیگفت چهره زن تغییر کرد چشماش تیره شد و مردمک چشمش تنگ شد
...فکر کردی میتونی منو درمان کنی؟صدتا دکتر بهتر از تو نتونستن منو خوب کنن
سوفیا:بیماری شما درمانی نداره این نوع بیماری همیشه کنارتون میمونه
...شما روانشناسا هیچ وقت نمیتونید حال آدمارو اونطور که میخواید درمان کنید
همون موقع سوفیا حس کرد راه تنفسش بسته شد دستا اون زن زیر گلوش بود و محکم فشار میداد نمیتونست حرف بزنه یا درخواست کمک کنه
...از شما روانشناسا که ادعا خوب بودن میکنید بدم میاد
اون زن داد بلندی زد که باعث پسرش و منشی بیاد تو و اونو از سوفیا جدا کنه
....خانوم دکتر حالتون خوبه
سوفیا:خوبم خوبم(سرفه)
پرش به حال:
از فکر اون موقع بیرون اومد خیلی وضعیت بدی بود براش با اینکه چندتا بیمار مثل اون زن داشت ولی بازم براش ترسناک بود امروز هم قرار بود بره سمت ساختمون بزرگی که بیمارهایی که وضعیت بدی دارن اونجا درمان میشن در اصل بسترین و اون زن هم همون جاست و دخترک هردفع به اونجا میره و بیمارهارو چک میکنه ماشینشو تو پارکینگ پارک کرد و با آسانسور به طبقه ۲۱ رفت که از دور دید دوستش ماریا داره میاد سمتش سوفیا لبخندی زد و قدماشو تند تر کرد
ماریا:بلاخره اومدی
سوفیا:دیر که نکردم
ماریا:زودم اومدی رئیس هنوز نیومده چیزی میخوری؟
سوفیا:شاید یدونه قهوه
ماریا:باشه تا من قهوه میارم تو برو لباس فرمتو بپوش
سوفیا به سمت اتاقش رفت و کتشو در آورد دفترچه و خودکارشو برداشت و رفت بیرون به سمت اتاق مخصوص دکترا وارد اتاق شد که همکاراش هم اونجا بودند
سوفیا:صبح بخیر همگی
همه:صبح بخیر
سوفیا رو مبل نشست روبه رو بقیه و ماریا هم براش قهوه آورد همون موقع یکی از همکارا که اسمش سوهو بود لباش برا حرف زدن باز شد
سوهو:میدونستید دیروز یه بیمار جدید آوردن؟
- ۸.۹k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط