چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁷
اولین چیزی که به گوشش رسید،صدای دستگاه بود که نشون میداد ضربان قلبش نرمال میزنه.
چشماشو باز کرد و با سقف سفید بیمارستان روبه روشد.
هنوزم خوب نمیتونست نفس بکشه.
چشماش،روی دستاش قفل شدن..چرا..چرا دستاشو بسته بودن؟چرااا؟
دستاشو محکم تکون داد ولی اون طنابا محکم به دستاش بسته شده بودن.
بدون اینکه به کوک خوابی که روی صندلی بود اهمیت بده،جیغ کشید:چراااا دستاموو بستینننن؟هاااااا؟کدوممن گورییی رفتیدددد؟
جونگکوک با ترس بلند شد.بازم جیمین شروع کرده بود..
دو روز بود که ۳ساعت بیهوش میشد و سه ساعت بلند میشد جیغ میکشید و گریه میکرد.مجبور بودن دستاشو ببندن.
کوک:جیمین..باز شروع نکن..اروم باش..
جیمین دستاشو محکم تکون میداد و جیغ میکشید:چراااا دستامووو بستیدد چراا؟ برای اینکه از خواهرممم دورمم کنیددد؟عوضی هاااای آشغاللللل ولممم کنیددد من میخواممم برم پیش جیسووووو..جیسوووووووو!
جیغ میکشید.گریه میکرد.شاید میخواست باور کنه که هنوز خواهر قشنگش زنده است.
کوک نفس عمیقی کشید.
بوی رایحه هلوش،ترش شده بود و نشون میداد چقدر ناراحته.
واقعا نمیدونست چیکار کنه.نگران حال بچش و جیمین بود.
به زور نذاشته بود که سولهی یا حتی هوسوک بیان.
گرگش اعصبانی بود اما مجبور بود خودشو آروم کنه.
با یه حرکت،بازوهاشو محکم دور اندام ضعیفش پیچوند و نگهش داشت.
جیمین باز تقلا میکرد اما کوک محکم نگهش داشت و گفت:جیمین!بهت_گفتم_آروم_باش!
انگار استفاده از صدای آلفاییش،کار خودشو کرد و جیمین و آروم کرد.
ولی آیا کسی از قلب تیکه تیکه شده اش خبر داشت؟
همه رو از دست دادن بود.
حالا هم تنها کسی که براش مونده بود از دست داده بود.
دیگه زندگی کردنش چه فایده ایی داشت؟
به چه امیدی؟
تمام صورتش به خاطر فشاری که به خودش آورده بود و گریه کرده بود قرمز شده بود.
گلوش میسوخت و حتی جون نداشت دیگه خودشو تکون بده.
با صدایی گرفته و آلوده به بغض گفت:تو..توکه..نمیدونی..من..چی..میکشم..پس..چرا..میگی..آروم..شم؟تو..تا..حالا..درد..کشیدی؟
چشماش به زور باز میشد و بدنش میلرزید.
قبل از اینکه مثل این دو روز بازم بیهوش بشه گفت:تو..جای..من..نیستی..جئون..جونگکوک..تو..
دیگه حتی اگه خودشم میخواست بیدار بمونه،درد قفسه سینه اش و شکمش نمیزاشت.
اصلا چرا نمیمرد؟
جونگکوک بدن سبکشو روی تخت گذاشت.
گیج شده بود.
نگاهی به مانیتورا کرد که نشون میداد ضربان قلبش آرومه.
گره طناب دستاشو محکم تر کرد و پتو رو انداخت سرش.
در و که بست،این سولهی بود که با ناراحتی و بغض به طرفش اومد.
سولهی:کوک..حالش..خوبه؟دلم براش میسوزه..خیلی جیغ کشید.
کوک سولهی رو به آغوش کشید و گفت:تو نگران نباش عزیزم..خوب میشه..
سولهی فین فینی کرد و گفت:گناه داره..سنش خیلی کمه.اگه..اگه اینطوری ادامه بده، برای بچه ضرری نداره؟
کوک دست سولهی و گرفت و نشستن روی صندلی های سالن انتظار.
کوک:نمیدونم..نمیدونم سولهی..آسم داره..بدنش ضعیفه..دکتر میگه معلوم نیست که آیا بتونه از بچه نگه داری کنه یا نه..امیدوارم..بتونه..
من خودم با این پارتا اشکم در میاد🥲
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁷
اولین چیزی که به گوشش رسید،صدای دستگاه بود که نشون میداد ضربان قلبش نرمال میزنه.
چشماشو باز کرد و با سقف سفید بیمارستان روبه روشد.
هنوزم خوب نمیتونست نفس بکشه.
چشماش،روی دستاش قفل شدن..چرا..چرا دستاشو بسته بودن؟چرااا؟
دستاشو محکم تکون داد ولی اون طنابا محکم به دستاش بسته شده بودن.
بدون اینکه به کوک خوابی که روی صندلی بود اهمیت بده،جیغ کشید:چراااا دستاموو بستینننن؟هاااااا؟کدوممن گورییی رفتیدددد؟
جونگکوک با ترس بلند شد.بازم جیمین شروع کرده بود..
دو روز بود که ۳ساعت بیهوش میشد و سه ساعت بلند میشد جیغ میکشید و گریه میکرد.مجبور بودن دستاشو ببندن.
کوک:جیمین..باز شروع نکن..اروم باش..
جیمین دستاشو محکم تکون میداد و جیغ میکشید:چراااا دستامووو بستیدد چراا؟ برای اینکه از خواهرممم دورمم کنیددد؟عوضی هاااای آشغاللللل ولممم کنیددد من میخواممم برم پیش جیسووووو..جیسوووووووو!
جیغ میکشید.گریه میکرد.شاید میخواست باور کنه که هنوز خواهر قشنگش زنده است.
کوک نفس عمیقی کشید.
بوی رایحه هلوش،ترش شده بود و نشون میداد چقدر ناراحته.
واقعا نمیدونست چیکار کنه.نگران حال بچش و جیمین بود.
به زور نذاشته بود که سولهی یا حتی هوسوک بیان.
گرگش اعصبانی بود اما مجبور بود خودشو آروم کنه.
با یه حرکت،بازوهاشو محکم دور اندام ضعیفش پیچوند و نگهش داشت.
جیمین باز تقلا میکرد اما کوک محکم نگهش داشت و گفت:جیمین!بهت_گفتم_آروم_باش!
انگار استفاده از صدای آلفاییش،کار خودشو کرد و جیمین و آروم کرد.
ولی آیا کسی از قلب تیکه تیکه شده اش خبر داشت؟
همه رو از دست دادن بود.
حالا هم تنها کسی که براش مونده بود از دست داده بود.
دیگه زندگی کردنش چه فایده ایی داشت؟
به چه امیدی؟
تمام صورتش به خاطر فشاری که به خودش آورده بود و گریه کرده بود قرمز شده بود.
گلوش میسوخت و حتی جون نداشت دیگه خودشو تکون بده.
با صدایی گرفته و آلوده به بغض گفت:تو..توکه..نمیدونی..من..چی..میکشم..پس..چرا..میگی..آروم..شم؟تو..تا..حالا..درد..کشیدی؟
چشماش به زور باز میشد و بدنش میلرزید.
قبل از اینکه مثل این دو روز بازم بیهوش بشه گفت:تو..جای..من..نیستی..جئون..جونگکوک..تو..
دیگه حتی اگه خودشم میخواست بیدار بمونه،درد قفسه سینه اش و شکمش نمیزاشت.
اصلا چرا نمیمرد؟
جونگکوک بدن سبکشو روی تخت گذاشت.
گیج شده بود.
نگاهی به مانیتورا کرد که نشون میداد ضربان قلبش آرومه.
گره طناب دستاشو محکم تر کرد و پتو رو انداخت سرش.
در و که بست،این سولهی بود که با ناراحتی و بغض به طرفش اومد.
سولهی:کوک..حالش..خوبه؟دلم براش میسوزه..خیلی جیغ کشید.
کوک سولهی رو به آغوش کشید و گفت:تو نگران نباش عزیزم..خوب میشه..
سولهی فین فینی کرد و گفت:گناه داره..سنش خیلی کمه.اگه..اگه اینطوری ادامه بده، برای بچه ضرری نداره؟
کوک دست سولهی و گرفت و نشستن روی صندلی های سالن انتظار.
کوک:نمیدونم..نمیدونم سولهی..آسم داره..بدنش ضعیفه..دکتر میگه معلوم نیست که آیا بتونه از بچه نگه داری کنه یا نه..امیدوارم..بتونه..
من خودم با این پارتا اشکم در میاد🥲
۵.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.