پارت361
#پارت361
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
که یهو زنگ در به صدا در اومد سریع ازش جدا شدم نگاهی بهش انداختم که سریع نگاهشو ازم گرفت
پوفی کشیدم لبمو پاک کردم و تند رفتم سمت در ، در رو باز کردم
با دیدن نگهبان ابرویی بالا انداختم و گفتم :
چیزی شده ؟
دستی به سیبلاش کشید و بعد از چند دقیقه گفت :
اقا یه مشکلی پیش اومده !
چشمامو ریز کردم : چه مشکلی ؟
پوفی کشید و گفت : اقای رحمتی الان اومده اعتراض کرده میگه که شما دختر میارید خونه
چشمام گرد شد متعجب گفتم : من ؟
سرشو تند تند تکون داد و گفت : الان گفتن که دیدن یه دختر اومدن خونه تون خب درسته شما امریکا زندگی کردید ولی
خب تو ایران هنوز اینجور چیزا باو نشده زشته که یه دختر بیاد خونه یه پسر مجرد ...
پوزخندی زدم : نامزدمه !
چینی به دماغش داد : یعنی چی ؟
بیخیال گفتم : یعنی شما معنی نامزد رو نمیدونید ؟
اکبری : چرا میدونم اقا ولی خب ...
ابرویی بالا انداختم : ولی خب ؟
سرشو کج کرد : ولی خب هیچ ببخشید من نمیدونستم نامزدتون هستند !
چیزی نگفتم فقط بهش نگاه کردم اونم دید که نگاهم از صدتا حرف بدتره سرشو پایین انداخت
#پارت362
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
سرشو پایین انداخت و یه ببخشید گفت راه افتاد سمت اسانسور
هوفی کردم و در رو بستم که مهسا گفت : چی شده ؟
پوزخندی زدم : همسایه ها گفتن دختر اوردم خونه
چشماش گرد شد : وا مگه میشه ؟
آرش : بله میشه...
لباشو داد جلو :پس من دیگه نمیام اینجا ...
اخمی کردم : چرا ؟
سرشو زیر انداخت : برای تو بد میشه
نزدیکش رفتم و دستامو روشونه هاش گذاشتم و سرمو بردم پایین
و گفتم : حتی اگه تمام دنیا بیان بگن که نباید دختر بیاد اینجا تو باید بیای چون برای من با بقیه فرق داری میفهمی ؟
لبخندی زد و گفت : مرسی که هستی !
سرشو چسبوندم به شونه م گفتم : مرسی که توام هستی عشقم
بوسه ایی رو سینه م زدم منم بوسه ایی رو موهاش زدم
با اینکارم بیشتر خودشو بهم چسبوند و دستشو دور کمرم حلقه کرد
لب زدم : از خدا میخوام که هیچ وقت تورو ازم نگیره ...
اون لحظه واقعا اونو از خدا میخواستم ولی چه میدونستم که عشق منو مهسا تبدیل میشه به ..
#پارت363
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با بوسه ایی که زیر گردنم زد از فکر بیرون اومدم به مهسا چشم دوختم با لبخند گفت :
فکر و خیال بسه مت پیتزا میخوام !
خندیدم و با نوک دستم زدم رو بینیش با شنیدن صدای زنگ گفتم :
بیا اینم از پیتزاهات...
( حامد )
در خونه رو بستم اروم قدم برداشتم سمت اتاق خوابمون در رو با صدای تیکی باز کردم و نگاهی به
اتاق انداختم با دیدن شقایق که رو تخت خوابید بود کامل وارد اتاق شدم و قدم برداشتم
سمت تخت رو تخت کنارش نشستم و دستمو بردم تو موهاش
تکونی خورد و سرشو طرفم برگردوند اخمی کزد و عصبی گفت :
به من دست نزن !
پوفی کشیدم : اجازه بده برات توضیح بدم !
پوزخندی زد : اجازه ایی در کار نیست همه چی مشخصه !
مثله خودش پوزخندی زدم و گفتم : نه هیچی مشخص نیست تو داری یک طرفه قضاوت میکنی !
از جاش بلند شد رو به روم نشست با صدای کنترل شده ایی گفت :
من خودم پیامهاتو خوندم که هی میگفتی مهسا جان مهسا جان من خودم تموم اونا رو خوندم میفهمی ؟
سرمو زیر انداختم واسه اونا حرفی نداشتم بلند تر داد زد :
دیدی دیدی خودتم هیج حرفی واسه این نداری دیدی ؟ اگه داشتی الان اینجوری ساکت نبودی...
مکثی کرد و ادامه داد : بهتره راه ما از هم جدا شه
تند سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم پوزختد عمیق تری زد و گفت :
من طلاق میخوام !#پارت364
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
تند سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم پوزخند عمیق تری زد و گفت :
من طلاق میخوام !
ابرویی بالا انداختم : حرف اخرته ؟
بدون اینکه نگاهم کنه سرشو تکون داد ، چند دقیقه ایی سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود که شقایق ادامه داد :
من اگه نباشم تو راحت تر میتونی با مهسا باشی ! اون موقت دیگه مانعی سر راهتون نیست اره به نظرم این بهترین راهه ! جدایی منو تو خیلی خوبه ...
مکثی کرد و تو چشمام زل زد : من رابطه ایی که عشق توش نباشه رو نمیخوام ! هنوز روز عروسیمون یادم نرفته که چطور به مهسا زل زده بودی
و وقتی که مهسا از سالن خارج شد تو چطور دنبالش رفتی شاید از اولشم اشتباه کردم
که پیشنهاد ازدواج تورو قبول کردم ، چون من از قبلم میدونستم تو مهسا رو دوست داری و یکسری سوتفاهم بینتون پیش اومده
حالا اینا مهم نیست عزیزم فردا میرم دادگاه و درخواست طلاق میدم
نگاهشو ازم گرفت و خواست از رو تخت بلند شه که دستشو گرفتم :
همه حرفات درسته ولی من بعد از سرد شدن رفتار تو به فکر مهسا
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
که یهو زنگ در به صدا در اومد سریع ازش جدا شدم نگاهی بهش انداختم که سریع نگاهشو ازم گرفت
پوفی کشیدم لبمو پاک کردم و تند رفتم سمت در ، در رو باز کردم
با دیدن نگهبان ابرویی بالا انداختم و گفتم :
چیزی شده ؟
دستی به سیبلاش کشید و بعد از چند دقیقه گفت :
اقا یه مشکلی پیش اومده !
چشمامو ریز کردم : چه مشکلی ؟
پوفی کشید و گفت : اقای رحمتی الان اومده اعتراض کرده میگه که شما دختر میارید خونه
چشمام گرد شد متعجب گفتم : من ؟
سرشو تند تند تکون داد و گفت : الان گفتن که دیدن یه دختر اومدن خونه تون خب درسته شما امریکا زندگی کردید ولی
خب تو ایران هنوز اینجور چیزا باو نشده زشته که یه دختر بیاد خونه یه پسر مجرد ...
پوزخندی زدم : نامزدمه !
چینی به دماغش داد : یعنی چی ؟
بیخیال گفتم : یعنی شما معنی نامزد رو نمیدونید ؟
اکبری : چرا میدونم اقا ولی خب ...
ابرویی بالا انداختم : ولی خب ؟
سرشو کج کرد : ولی خب هیچ ببخشید من نمیدونستم نامزدتون هستند !
چیزی نگفتم فقط بهش نگاه کردم اونم دید که نگاهم از صدتا حرف بدتره سرشو پایین انداخت
#پارت362
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
سرشو پایین انداخت و یه ببخشید گفت راه افتاد سمت اسانسور
هوفی کردم و در رو بستم که مهسا گفت : چی شده ؟
پوزخندی زدم : همسایه ها گفتن دختر اوردم خونه
چشماش گرد شد : وا مگه میشه ؟
آرش : بله میشه...
لباشو داد جلو :پس من دیگه نمیام اینجا ...
اخمی کردم : چرا ؟
سرشو زیر انداخت : برای تو بد میشه
نزدیکش رفتم و دستامو روشونه هاش گذاشتم و سرمو بردم پایین
و گفتم : حتی اگه تمام دنیا بیان بگن که نباید دختر بیاد اینجا تو باید بیای چون برای من با بقیه فرق داری میفهمی ؟
لبخندی زد و گفت : مرسی که هستی !
سرشو چسبوندم به شونه م گفتم : مرسی که توام هستی عشقم
بوسه ایی رو سینه م زدم منم بوسه ایی رو موهاش زدم
با اینکارم بیشتر خودشو بهم چسبوند و دستشو دور کمرم حلقه کرد
لب زدم : از خدا میخوام که هیچ وقت تورو ازم نگیره ...
اون لحظه واقعا اونو از خدا میخواستم ولی چه میدونستم که عشق منو مهسا تبدیل میشه به ..
#پارت363
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با بوسه ایی که زیر گردنم زد از فکر بیرون اومدم به مهسا چشم دوختم با لبخند گفت :
فکر و خیال بسه مت پیتزا میخوام !
خندیدم و با نوک دستم زدم رو بینیش با شنیدن صدای زنگ گفتم :
بیا اینم از پیتزاهات...
( حامد )
در خونه رو بستم اروم قدم برداشتم سمت اتاق خوابمون در رو با صدای تیکی باز کردم و نگاهی به
اتاق انداختم با دیدن شقایق که رو تخت خوابید بود کامل وارد اتاق شدم و قدم برداشتم
سمت تخت رو تخت کنارش نشستم و دستمو بردم تو موهاش
تکونی خورد و سرشو طرفم برگردوند اخمی کزد و عصبی گفت :
به من دست نزن !
پوفی کشیدم : اجازه بده برات توضیح بدم !
پوزخندی زد : اجازه ایی در کار نیست همه چی مشخصه !
مثله خودش پوزخندی زدم و گفتم : نه هیچی مشخص نیست تو داری یک طرفه قضاوت میکنی !
از جاش بلند شد رو به روم نشست با صدای کنترل شده ایی گفت :
من خودم پیامهاتو خوندم که هی میگفتی مهسا جان مهسا جان من خودم تموم اونا رو خوندم میفهمی ؟
سرمو زیر انداختم واسه اونا حرفی نداشتم بلند تر داد زد :
دیدی دیدی خودتم هیج حرفی واسه این نداری دیدی ؟ اگه داشتی الان اینجوری ساکت نبودی...
مکثی کرد و ادامه داد : بهتره راه ما از هم جدا شه
تند سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم پوزختد عمیق تری زد و گفت :
من طلاق میخوام !#پارت364
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
تند سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم پوزخند عمیق تری زد و گفت :
من طلاق میخوام !
ابرویی بالا انداختم : حرف اخرته ؟
بدون اینکه نگاهم کنه سرشو تکون داد ، چند دقیقه ایی سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود که شقایق ادامه داد :
من اگه نباشم تو راحت تر میتونی با مهسا باشی ! اون موقت دیگه مانعی سر راهتون نیست اره به نظرم این بهترین راهه ! جدایی منو تو خیلی خوبه ...
مکثی کرد و تو چشمام زل زد : من رابطه ایی که عشق توش نباشه رو نمیخوام ! هنوز روز عروسیمون یادم نرفته که چطور به مهسا زل زده بودی
و وقتی که مهسا از سالن خارج شد تو چطور دنبالش رفتی شاید از اولشم اشتباه کردم
که پیشنهاد ازدواج تورو قبول کردم ، چون من از قبلم میدونستم تو مهسا رو دوست داری و یکسری سوتفاهم بینتون پیش اومده
حالا اینا مهم نیست عزیزم فردا میرم دادگاه و درخواست طلاق میدم
نگاهشو ازم گرفت و خواست از رو تخت بلند شه که دستشو گرفتم :
همه حرفات درسته ولی من بعد از سرد شدن رفتار تو به فکر مهسا
۴۰.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.