یادمه وقتی پدرم زنده بود، یه وقتایی که حال روحیش خراب بود
یادمه وقتی پدرم زنده بود، یه وقتایی که حال روحیش خراب بود میرفت خونه پدربزرگ... بعد از برگشتنش اثری از اون چهره درهم و غمگینش دیده نمیشد... چند باری من رو هم با خودش برد.. یه بار بهم گفت هر وقت از زندگی دلم میگیره و روحیه ام داغونه پدربزرگ با حرفاش ارومم میکنه... بهم انرژی میده ...دلداریم میده...آخه یه پدر مثل کوه پشت پسرشه.
بعد از فوت پدربزرگ ،بابا خیلی احساس تنهایی میکرد...بعضی شبا،از اون شبایی که بابا حالش خوب نبود.از پشت پنجره اتاقم یواشکی میدیدم که تو حیاط کنار حوض نشسته و سیگار میکشه...صورت خیسش زیر نور چراغ گوشه حیاط پیدا بود... شاید نمیخواست من ببینم ..اما اون شب حال خراب پدرم رو از پشت پنجره میدیدم...پدر بزرگ دیگه نبود که بهش آرامش بده ...
بزرگ تر که شدم هر وقت حالم خوب نبود میرفتم پیش پدر با حرفاش دلداریم میداد ...انرژی خاصی تو حرفاش بود...
به پسرم گفتم..هیچ کسی جز پدر مثل کوه پشت پسرش نیست...
چند سال بعد پدرم فوت کرد... امشب توی ایوان خونه نشستم ...
پسرم از پشت پنجره داره نگام میکنه ...
چراغ ایوان رو خاموش کردم ...
خاموش کردم نبینه چشمای خیسمو...
آخه تکیه گاه پسر پدرشه...آخه هیچ کس جز پدر مثل کوه پشت پسرش نیست....نمیخواستم باورش به من کمرنگ بشه....
#مجید نوشت
بعد از فوت پدربزرگ ،بابا خیلی احساس تنهایی میکرد...بعضی شبا،از اون شبایی که بابا حالش خوب نبود.از پشت پنجره اتاقم یواشکی میدیدم که تو حیاط کنار حوض نشسته و سیگار میکشه...صورت خیسش زیر نور چراغ گوشه حیاط پیدا بود... شاید نمیخواست من ببینم ..اما اون شب حال خراب پدرم رو از پشت پنجره میدیدم...پدر بزرگ دیگه نبود که بهش آرامش بده ...
بزرگ تر که شدم هر وقت حالم خوب نبود میرفتم پیش پدر با حرفاش دلداریم میداد ...انرژی خاصی تو حرفاش بود...
به پسرم گفتم..هیچ کسی جز پدر مثل کوه پشت پسرش نیست...
چند سال بعد پدرم فوت کرد... امشب توی ایوان خونه نشستم ...
پسرم از پشت پنجره داره نگام میکنه ...
چراغ ایوان رو خاموش کردم ...
خاموش کردم نبینه چشمای خیسمو...
آخه تکیه گاه پسر پدرشه...آخه هیچ کس جز پدر مثل کوه پشت پسرش نیست....نمیخواستم باورش به من کمرنگ بشه....
#مجید نوشت
۴.۷k
۱۶ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.