پارت هفتاد و پنج
پارت هفتاد و پنج
رمان دیدن دوباره ی تو
یه ربع ساعتی بود نشسته بودم تا بالاخره سر و کله ی شروین پیدا شد...
ستاره _ چرا انقدر دیر کردی؟
شروین _ ببخشید خیلی شلوغ بود...
اهانی گفتم و از روی نیمکت بلند شدم و همراه با شروین رفتیم توی صف ترن هوایی...
چون که صفش زیاد شلوغ نبود خیلی زود نوبتمون شد...
ترن هوایی که حرکت کرد رو به شروین گفتم....
ستاره _ میگم شروین این چرا انقدر آرومه انگار سوار ماشین شدی...
شروین خنده ای کرد و گفت...
شروین _ هنوز اوج نگرفته.. هروقت اوج گرفت از حرفی که زدی پشیمون میشی...
ستاره _ پس کی اوج می...
حرفم تموم نشده بود که ترن سرعتش تند شد ...
وایییی ننه .. غلط کردم... وایی خداا چرا انقدر سرعتش تندهه واییی...
یه نگاه به شروین انداختم که اصلا انگار نه انگار سوار ترن هوایی شده ... خیلی خونسرد نشسته بود....
با شیبی که جلومون دیدم جیغی کشیدم و دست شروین رو چنگ زدم ...
شروین با این حرکت من صورتش رو برگردوند و به من نگاه کرد تک خنده ای کرد و من رو محکم گرفت...
وویی خداا غلط کردم سوار این شدم واییی... خدایا خودت کسی که این وسیله رو اختراع کرده دچار عذاب سوزان الاهی بکن..
بالاخره ترن ایستاد و پیاده شدیم...
ستاره _ واییی ننه مردم وایی خداا.. دارم میمیرم....
و در حالی که داشتم خاندان مخترع این وسیله رو با فش های زیبایم گل بارون می کردم نشستم روی نیمکت شروین هم تا دید من چقدر بیحالم و رنگم شده مثل گچ دیوار رفت پیش بوفه ای که جفت نیمکت بود.....ووییی ایول... خوراکییی😍 😋 😋
رمان دیدن دوباره ی تو
یه ربع ساعتی بود نشسته بودم تا بالاخره سر و کله ی شروین پیدا شد...
ستاره _ چرا انقدر دیر کردی؟
شروین _ ببخشید خیلی شلوغ بود...
اهانی گفتم و از روی نیمکت بلند شدم و همراه با شروین رفتیم توی صف ترن هوایی...
چون که صفش زیاد شلوغ نبود خیلی زود نوبتمون شد...
ترن هوایی که حرکت کرد رو به شروین گفتم....
ستاره _ میگم شروین این چرا انقدر آرومه انگار سوار ماشین شدی...
شروین خنده ای کرد و گفت...
شروین _ هنوز اوج نگرفته.. هروقت اوج گرفت از حرفی که زدی پشیمون میشی...
ستاره _ پس کی اوج می...
حرفم تموم نشده بود که ترن سرعتش تند شد ...
وایییی ننه .. غلط کردم... وایی خداا چرا انقدر سرعتش تندهه واییی...
یه نگاه به شروین انداختم که اصلا انگار نه انگار سوار ترن هوایی شده ... خیلی خونسرد نشسته بود....
با شیبی که جلومون دیدم جیغی کشیدم و دست شروین رو چنگ زدم ...
شروین با این حرکت من صورتش رو برگردوند و به من نگاه کرد تک خنده ای کرد و من رو محکم گرفت...
وویی خداا غلط کردم سوار این شدم واییی... خدایا خودت کسی که این وسیله رو اختراع کرده دچار عذاب سوزان الاهی بکن..
بالاخره ترن ایستاد و پیاده شدیم...
ستاره _ واییی ننه مردم وایی خداا.. دارم میمیرم....
و در حالی که داشتم خاندان مخترع این وسیله رو با فش های زیبایم گل بارون می کردم نشستم روی نیمکت شروین هم تا دید من چقدر بیحالم و رنگم شده مثل گچ دیوار رفت پیش بوفه ای که جفت نیمکت بود.....ووییی ایول... خوراکییی😍 😋 😋
۲.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.