پارت هفتاد و شش
پارت هفتاد و شش
رمان دیدن دوباره ی تو
یه بطری کوچیک آب با چهار تا آب میوه و شیش تا کیک و سه تا چیپس و دوتا پفک و هفت تا لواشک و سه تا آلوچه با پنج تا شکلات خرید...
شروین _ من خودم هر وقت از چیزی میترسم و یا خیلی بی حالم... خوردن آرومم می کنه گفتم شاید تو هم اینجوری باشی...
وایی تفاهمم که داریم...خدایاا میبینی ما اصلا برای هم دیگه ساخته شدیم...
ستاره _ اتفاقا هستم...
بعدش هم نایلون پر از خوراکی رو ازش گرفتم و اول از آلوچه ها شروع کردم...
شروین با دیدن من زد زیر خنده..
با تعجب به شروین نگاه کردم و گفتم...
ستاره _ چرا میخندی؟..
شروین درحالی که میخندید گفت...
شروین _ وایی نمیدونی.. وقتی آلوچه میخوری یاد بچه های سه ساله میوفتم اونقدر با ذوق میخوری که انگار الان کل دنیا رو بهت دادن....
با بی تفاوتی بهش نگاه کردم و گفتم ...
ستاره _ خیلی مسخره ای.
داشتیم باهم بحث می کردیم که اشکان و عسل هم اومدن...
عسل تا من رو دید شروع کرد به غر زدن...
عسل _ ستارهه اهعه باز تو داری میخوری نمیری یه وقط...
خواستم جوابش رو بدم که شروین جای من جواب داد....
شروین _ خب چه اشکال داره بزار بخوره نوش جونش...
یه زبون برا عسل در آوردم و بعدش هم رو به شروین لبخند محوی زدم....
اشکان _ خب خب.. بچه ها بریم یه چیزی بخوریم که دارم غش می کنم...
با این حرفش هممون دنبال اشکان راه افتادیم...
که من یهو چشمم خورد به تونل وحشتی که رو به روم بود..
فورا آستین لباس شروین رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش...
چون تو شک بود دنبالم اومد و گرنه توی زمان عادیش من حتی نمیتونم نیم سانت این دراکولا رو تکون بدم....
شروین _ ستاره عقلت رو از دست دادی ول کن... آستینمو کندی..
با این حرفش آستینش رو ول کردم ...
و مثل گربه ی شرک نگاش کردم....
شروین پوفی از سر کلافگی کشید..
واییی ایول خرش کردم...
شروین _ خب ...چی میخوای..
همونجوری که چشمام رو مظلوم کرده بودم به تونل وحشت اشاره کردم...
شروین _ ااوففف... باشه بریم..
ستاره _ وایی شروین دمت گرم...
رفتیم بلیط خریدیم و رفتیم توی تونل چون هیچکس نبود به راحتی و بدون منتظر شدن رفتیم تو....
واییی مردمم... وایی خدا اخه این چیه اینا درست کردن وایی ننه مردم....
شروین بطریه آب رو بهم داد...
داشتم آب میخوردم که اشکان و عسل با دیدن ما دویدن سمتمون..
این پارت آخرین پارت امشبه... لطفا نظراتتون رو تا به اینجای رمان بگید.... مرسیتوونمم😘 😍 😍 ♥ ♥ 🌹 🌹
رمان دیدن دوباره ی تو
یه بطری کوچیک آب با چهار تا آب میوه و شیش تا کیک و سه تا چیپس و دوتا پفک و هفت تا لواشک و سه تا آلوچه با پنج تا شکلات خرید...
شروین _ من خودم هر وقت از چیزی میترسم و یا خیلی بی حالم... خوردن آرومم می کنه گفتم شاید تو هم اینجوری باشی...
وایی تفاهمم که داریم...خدایاا میبینی ما اصلا برای هم دیگه ساخته شدیم...
ستاره _ اتفاقا هستم...
بعدش هم نایلون پر از خوراکی رو ازش گرفتم و اول از آلوچه ها شروع کردم...
شروین با دیدن من زد زیر خنده..
با تعجب به شروین نگاه کردم و گفتم...
ستاره _ چرا میخندی؟..
شروین درحالی که میخندید گفت...
شروین _ وایی نمیدونی.. وقتی آلوچه میخوری یاد بچه های سه ساله میوفتم اونقدر با ذوق میخوری که انگار الان کل دنیا رو بهت دادن....
با بی تفاوتی بهش نگاه کردم و گفتم ...
ستاره _ خیلی مسخره ای.
داشتیم باهم بحث می کردیم که اشکان و عسل هم اومدن...
عسل تا من رو دید شروع کرد به غر زدن...
عسل _ ستارهه اهعه باز تو داری میخوری نمیری یه وقط...
خواستم جوابش رو بدم که شروین جای من جواب داد....
شروین _ خب چه اشکال داره بزار بخوره نوش جونش...
یه زبون برا عسل در آوردم و بعدش هم رو به شروین لبخند محوی زدم....
اشکان _ خب خب.. بچه ها بریم یه چیزی بخوریم که دارم غش می کنم...
با این حرفش هممون دنبال اشکان راه افتادیم...
که من یهو چشمم خورد به تونل وحشتی که رو به روم بود..
فورا آستین لباس شروین رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش...
چون تو شک بود دنبالم اومد و گرنه توی زمان عادیش من حتی نمیتونم نیم سانت این دراکولا رو تکون بدم....
شروین _ ستاره عقلت رو از دست دادی ول کن... آستینمو کندی..
با این حرفش آستینش رو ول کردم ...
و مثل گربه ی شرک نگاش کردم....
شروین پوفی از سر کلافگی کشید..
واییی ایول خرش کردم...
شروین _ خب ...چی میخوای..
همونجوری که چشمام رو مظلوم کرده بودم به تونل وحشت اشاره کردم...
شروین _ ااوففف... باشه بریم..
ستاره _ وایی شروین دمت گرم...
رفتیم بلیط خریدیم و رفتیم توی تونل چون هیچکس نبود به راحتی و بدون منتظر شدن رفتیم تو....
واییی مردمم... وایی خدا اخه این چیه اینا درست کردن وایی ننه مردم....
شروین بطریه آب رو بهم داد...
داشتم آب میخوردم که اشکان و عسل با دیدن ما دویدن سمتمون..
این پارت آخرین پارت امشبه... لطفا نظراتتون رو تا به اینجای رمان بگید.... مرسیتوونمم😘 😍 😍 ♥ ♥ 🌹 🌹
۱۴۹.۷k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.