پارت
پارت 8
یه لحظه شکه شدم.همین الان پشت سرم بود.گرمای دستشو هنوز رو بازوم حس میکردم.از شدت ترس نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم.اشکام تند تند از چشمام پایین میریختن و صدای تپش قلبمو میشنیدم.
دستام میلرزید.دیگه صدای هق هقم بلند شده بود.دستی به شونم خورد که کمی بالا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم.مامانم بود.با دیدن چهره ی نگرانش سریع پریدم بغلش.
_نوشین؟چیشده؟چرا اینجوری گریه میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم.چیزی که برام پیش اومده بود غیر قابل باور بود.بریده بریده یه چیزایی میگفتم
مامان سرمو بوسید و گفت
_چیزی نیست ببین من اینجام.بعدا برام تعریف کن خب؟...بیا بریم تو اتاقت.
ولی من نمیخواستم تنها بمونم.اگه دوباره میومد چی؟
با چشمای قرمز و خیس از اشکم نگاهش کردم.
_خیل خب پس بیا اینجا دراز بکش
بلندم کرد و کمک کرد رو مبل دراز بکشم.نیم نگاهی به مبل تک نفره ای که اون پسر چند دقیقه پیش روش نشسته بود انداختم.خدایا ینی خیال کردم؟نه امکان نداره خیال باشه.ولی هر چی که بود برام غیر قابل تحمل بود.
___
دیشب فقط دلم میخواست بخوابم.هر از چند گاهی بیدار میشدم.ولی دوباره سعی میکردم بخوابم تا دیگه به اون اتفاق فکر نکنم.صبح وقتی بیدار شدم بدنم گرفته بود.مخصوصا گردنم.یکم سعی کردم خودمو بکشم ولی همه جام خیلی درد میکرد.
به هر سختی ای که بود بیدار شدم و رفتم دانشگاه.مامان خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم.تصمیم گرفتم خودمو غرق درس کنم.اونقدر که دیگه چیزی فکرمو مشغول نکنه.
درس سختی بود و بدن درد منم کارو سخت تر میکرد.با جمله خسته نباشید استاد تقریبا همه مشغول جمع کردن وسایلاشون شدن و چند نفرم رفتن پایین تا سوالاشونو بپرسن.یه دفه استاد گفت
_در ضمن چهار شنبه امتحان برگزار میشه.
یکی از پسرااز اخر کلاس گفت
_استاد ببخشید این مبحثی که امروزگفتینم توی امتحان هست
_حتما هست
سر و صدای همه بلند شده بود.اخه چجوری توی سه روز این حجم از درسو برای امتحان بخونیم.استاد با گوشیش مشغول شدو هیچ توجهی به اعتراض ما نکرد.دلم میخواست اون گوشیشو تیکه تیکه کنم.
دستی به صورتم کشیدم و زل زدم به گوشی تو دست استاد.یه دفه استاد گوشیشو محکم پرت کرد روزمین و هرتیکش یه جا پرت شد و شیشش خورد شد.همه ازین حرکت استاد خشکشون زد بعضیام اروم میگفتن نوش جونش.حقش بود.
من اما...حس عجیبی شبیه انفجارو تو سرم حس میکردم.
یه لحظه شکه شدم.همین الان پشت سرم بود.گرمای دستشو هنوز رو بازوم حس میکردم.از شدت ترس نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم.اشکام تند تند از چشمام پایین میریختن و صدای تپش قلبمو میشنیدم.
دستام میلرزید.دیگه صدای هق هقم بلند شده بود.دستی به شونم خورد که کمی بالا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم.مامانم بود.با دیدن چهره ی نگرانش سریع پریدم بغلش.
_نوشین؟چیشده؟چرا اینجوری گریه میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم.چیزی که برام پیش اومده بود غیر قابل باور بود.بریده بریده یه چیزایی میگفتم
مامان سرمو بوسید و گفت
_چیزی نیست ببین من اینجام.بعدا برام تعریف کن خب؟...بیا بریم تو اتاقت.
ولی من نمیخواستم تنها بمونم.اگه دوباره میومد چی؟
با چشمای قرمز و خیس از اشکم نگاهش کردم.
_خیل خب پس بیا اینجا دراز بکش
بلندم کرد و کمک کرد رو مبل دراز بکشم.نیم نگاهی به مبل تک نفره ای که اون پسر چند دقیقه پیش روش نشسته بود انداختم.خدایا ینی خیال کردم؟نه امکان نداره خیال باشه.ولی هر چی که بود برام غیر قابل تحمل بود.
___
دیشب فقط دلم میخواست بخوابم.هر از چند گاهی بیدار میشدم.ولی دوباره سعی میکردم بخوابم تا دیگه به اون اتفاق فکر نکنم.صبح وقتی بیدار شدم بدنم گرفته بود.مخصوصا گردنم.یکم سعی کردم خودمو بکشم ولی همه جام خیلی درد میکرد.
به هر سختی ای که بود بیدار شدم و رفتم دانشگاه.مامان خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم.تصمیم گرفتم خودمو غرق درس کنم.اونقدر که دیگه چیزی فکرمو مشغول نکنه.
درس سختی بود و بدن درد منم کارو سخت تر میکرد.با جمله خسته نباشید استاد تقریبا همه مشغول جمع کردن وسایلاشون شدن و چند نفرم رفتن پایین تا سوالاشونو بپرسن.یه دفه استاد گفت
_در ضمن چهار شنبه امتحان برگزار میشه.
یکی از پسرااز اخر کلاس گفت
_استاد ببخشید این مبحثی که امروزگفتینم توی امتحان هست
_حتما هست
سر و صدای همه بلند شده بود.اخه چجوری توی سه روز این حجم از درسو برای امتحان بخونیم.استاد با گوشیش مشغول شدو هیچ توجهی به اعتراض ما نکرد.دلم میخواست اون گوشیشو تیکه تیکه کنم.
دستی به صورتم کشیدم و زل زدم به گوشی تو دست استاد.یه دفه استاد گوشیشو محکم پرت کرد روزمین و هرتیکش یه جا پرت شد و شیشش خورد شد.همه ازین حرکت استاد خشکشون زد بعضیام اروم میگفتن نوش جونش.حقش بود.
من اما...حس عجیبی شبیه انفجارو تو سرم حس میکردم.
- ۱.۹k
- ۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط