انتقام
•انتقام•
پارت سی و سوم✞︎🖤
دیانا: دو تامون نشسته بودیم
و به تلویزیون خیره بودیم ک گوشیم زنگ خورد...
_جانم آتوسا
+دیانا امشب با بچها میخوایم بریم مهمونی میای؟...
_کیا هستن؟
+پسرا نمیان دخترونه داریم میریم پارتی
_اونوقت مهراب امیر میدونن رضا چی؟
+ولشون کن اونارو پایه ای؟
_اوکیه
+حل میبینمت فعلن...
دیانا: گوشی و قطع کردم ک
دیدم ارسلان سرش تو گوشیشه سرشو اورد بالا...
ارسلان: شب میخوای کجا بری؟
دیانا: نمیتونستم حقیقت و بگم
احتمال داشت به پسرا بگه...با دخترا میریم خرید
ارسلان: اونوقت خرید و نمیخوای مهراب و امیر و رضا بدونن؟
دیانا: خب میخوایم ی کاری کنیم ک سوپرایزه...
ارسلان: سوپرایز
دیانا: بله...
ارسلان: پس من میرم مزاحمت نمیشم
تو ام مراقب خودت باش اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
دیانا: سرمو تکون دادم ک ی دفعه اومد سمتم و خم شد و گونمو بوسید همینجوری تو شوک بودم ک صدای در خبر از رفتنش میداد...
قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا اینکارو کرد؟....
____
مهراب: الو ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره تو چطوری؟ چی شده زنگ زدی؟
مهراب: میگم امشب با پسرا میخوایم بریم ی مهمونی بهار دعوتمون کرده فقط دخترا نفهمن میای؟
ارسلان: کیا میان؟
مهراب: امیر و رضا
ارسلان: حله ساعت چند؟
مهراب: میایم دنبالت
ارسلان: میبینمت...
___
دیانا: لباس بیرونم و پوشیدم
و لباس مهمونیم هم گزاشتم تو کوله
ک صدای زنگ گوشیم نشانه ار رسیدن دخترا بود...
رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم...
پانیذ: به چه خوشگل شدیی...
دیانا: خوشگل بودم
مهدیس: اعتماد به نفست تو حلقم...
اتوسا: بچها غر نزنین بریم
فقط گوشیاتون و خاموش کنید ی وقت پسرا نفهمن کجاییم به فنا بریم...
دیانا: چرا نباید بفهمن؟
مهدیس: چون این ی دورهمی نیست پارتیه خفنه...
دیانا: شوکه بهشون نگاه کردم ....من فک کردم جمع دخترونس و ی لباس باز اوردم
پانیذ: لباسای ما هم بازه نگران نباش تنها نیستی بعد ما چهار نفریم هیچ کاری نمیتونن بکنن
پارت سی و سوم✞︎🖤
دیانا: دو تامون نشسته بودیم
و به تلویزیون خیره بودیم ک گوشیم زنگ خورد...
_جانم آتوسا
+دیانا امشب با بچها میخوایم بریم مهمونی میای؟...
_کیا هستن؟
+پسرا نمیان دخترونه داریم میریم پارتی
_اونوقت مهراب امیر میدونن رضا چی؟
+ولشون کن اونارو پایه ای؟
_اوکیه
+حل میبینمت فعلن...
دیانا: گوشی و قطع کردم ک
دیدم ارسلان سرش تو گوشیشه سرشو اورد بالا...
ارسلان: شب میخوای کجا بری؟
دیانا: نمیتونستم حقیقت و بگم
احتمال داشت به پسرا بگه...با دخترا میریم خرید
ارسلان: اونوقت خرید و نمیخوای مهراب و امیر و رضا بدونن؟
دیانا: خب میخوایم ی کاری کنیم ک سوپرایزه...
ارسلان: سوپرایز
دیانا: بله...
ارسلان: پس من میرم مزاحمت نمیشم
تو ام مراقب خودت باش اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
دیانا: سرمو تکون دادم ک ی دفعه اومد سمتم و خم شد و گونمو بوسید همینجوری تو شوک بودم ک صدای در خبر از رفتنش میداد...
قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا اینکارو کرد؟....
____
مهراب: الو ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره تو چطوری؟ چی شده زنگ زدی؟
مهراب: میگم امشب با پسرا میخوایم بریم ی مهمونی بهار دعوتمون کرده فقط دخترا نفهمن میای؟
ارسلان: کیا میان؟
مهراب: امیر و رضا
ارسلان: حله ساعت چند؟
مهراب: میایم دنبالت
ارسلان: میبینمت...
___
دیانا: لباس بیرونم و پوشیدم
و لباس مهمونیم هم گزاشتم تو کوله
ک صدای زنگ گوشیم نشانه ار رسیدن دخترا بود...
رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم...
پانیذ: به چه خوشگل شدیی...
دیانا: خوشگل بودم
مهدیس: اعتماد به نفست تو حلقم...
اتوسا: بچها غر نزنین بریم
فقط گوشیاتون و خاموش کنید ی وقت پسرا نفهمن کجاییم به فنا بریم...
دیانا: چرا نباید بفهمن؟
مهدیس: چون این ی دورهمی نیست پارتیه خفنه...
دیانا: شوکه بهشون نگاه کردم ....من فک کردم جمع دخترونس و ی لباس باز اوردم
پانیذ: لباسای ما هم بازه نگران نباش تنها نیستی بعد ما چهار نفریم هیچ کاری نمیتونن بکنن
- ۳.۳k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط