p15
p15
مغزم از کار افتاد... به سرعت از پله ها پایین رفتم
کوک. اتتتتت(داد، بغض)
جکسون. چخبره چیشده؟
کوک. ات رفتهههه(داد، گریه)
کوک. خانم این عمارت کجاستتتتتتت(داد، عصبی)
خدمتکارا. ا ارباب بخدا ما از چیزی خبر نداریم(ترسیده)
جکسون. کوک آروم باش پیداش میکنیم
کوک. رفت... تنهام گذاشت... منو با این قلب لعنتیم تنها گذاشت..
رویه زانو هام افتادمو فقط اشک میریختم...
کوک. همتون گمشیدددد(عربده)
همه خدمتکارا و بادیگاردا رفتن فقط جکسون مونده بود...
جکسون. خواهش میکنم بس کنننن
کوک. اون دیگه رفته... این یعنی دوسم نداشت... جکسون؟(اشک)
جکسون روی زانو هاش شست و رو به جنگکوک کرد و گفت...
جکسون. بله؟
کوک. این بود عشق؟
جکسون. تقصیر هیچکدومتون نیست.... فقط دیر متوجه عشقتون شدید... زمانی که اون با تمام وجود تورو میپرسدید تو... تو اونو عذاب میدادی... ولی وقتی تو متوجه احساساتت شدی... اون دیگه قلبش تبدیل به سنگ شد... درست مثل جئون قدیمی... لطفا سعی کن آروم باشی میدونم... میدونم سخته... پیداش میکنم باشه؟
کوک....
جکسون از عمارت خارج شد...
چیکار کرده؟.... تو این دنیا فقط و فقط غم دنبالشه.... زندگی هیچ وقت رویه خوششو بهش نشون نداده... تقصیره اونه؟... خنده داره اون همیچین آدمی نبود سرنوشت اونو به یه هیولا تبدیل کرد.. اما.. این هیولا زره ای شادی، غم، عشق، دلتنگی روتو وجودش احساس کرد اما دلیله این همه احساسات اونو ترک کرد... برای همیشه؟... اینم نمیشه فهمید... از جاش به آرومی بلندشد به سوی اتاق دختر رفت تا درو باز کرد بوی دختر تمام فضا رو گرفت اون همیشه بوی توت فرنگی میداد... به سمت تختش قدم برداشت روش نشستو به یه گوشه خیره شد... بعد چند دقیقه خیره شدن بلخره به حرف امد...
کوک. با من چیکار کردی؟... من بدون تو؟.. اخه چطوری؟... برمیگردی پیشم نه؟... میدونم... میدونم توعم منو دوست داری برمیگردی...
آخرین حرفشو گفتو قطره اشکی از چشماش امد پایین درد خیلی بزرگی بود... رویه تخت دخترک دراز کشیدو ملافشو بو کشید...
کوک. حداقل بوتو برام گذاشتی...
به خواب فرو رفت به خوابی که واقعا بهش احتیاج داشت تا آروم بشه...
ویو ات
رویه یکی از صندلی های عمومی نشستم.. احساس خوبی نصبت به ترک کردنش نداشتم... دلتنگش شدم.. از الان؟... چطوری قراره بقیه عمرمو بدونش زندگی کنم؟... سرم پایین بود که یهو رد برق زد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد... بارون؟ انگار آسمونم به حال من گریه میکنه!... به زوج هایی که زیر چتر داشتن میدوییدن نگاه میکردم... چقدر خوشبختن... آرزوی همیچن زندگی ای رو من با کسی انتخاب کردم که هیچی از احساسات حالیش نمیشه... برای لحظه ای قطره های بارون رو حس نکردم سرمو بالا آوردم که...
ادامه دارد...
حمایت کنید🥹❤
مغزم از کار افتاد... به سرعت از پله ها پایین رفتم
کوک. اتتتتت(داد، بغض)
جکسون. چخبره چیشده؟
کوک. ات رفتهههه(داد، گریه)
کوک. خانم این عمارت کجاستتتتتتت(داد، عصبی)
خدمتکارا. ا ارباب بخدا ما از چیزی خبر نداریم(ترسیده)
جکسون. کوک آروم باش پیداش میکنیم
کوک. رفت... تنهام گذاشت... منو با این قلب لعنتیم تنها گذاشت..
رویه زانو هام افتادمو فقط اشک میریختم...
کوک. همتون گمشیدددد(عربده)
همه خدمتکارا و بادیگاردا رفتن فقط جکسون مونده بود...
جکسون. خواهش میکنم بس کنننن
کوک. اون دیگه رفته... این یعنی دوسم نداشت... جکسون؟(اشک)
جکسون روی زانو هاش شست و رو به جنگکوک کرد و گفت...
جکسون. بله؟
کوک. این بود عشق؟
جکسون. تقصیر هیچکدومتون نیست.... فقط دیر متوجه عشقتون شدید... زمانی که اون با تمام وجود تورو میپرسدید تو... تو اونو عذاب میدادی... ولی وقتی تو متوجه احساساتت شدی... اون دیگه قلبش تبدیل به سنگ شد... درست مثل جئون قدیمی... لطفا سعی کن آروم باشی میدونم... میدونم سخته... پیداش میکنم باشه؟
کوک....
جکسون از عمارت خارج شد...
چیکار کرده؟.... تو این دنیا فقط و فقط غم دنبالشه.... زندگی هیچ وقت رویه خوششو بهش نشون نداده... تقصیره اونه؟... خنده داره اون همیچین آدمی نبود سرنوشت اونو به یه هیولا تبدیل کرد.. اما.. این هیولا زره ای شادی، غم، عشق، دلتنگی روتو وجودش احساس کرد اما دلیله این همه احساسات اونو ترک کرد... برای همیشه؟... اینم نمیشه فهمید... از جاش به آرومی بلندشد به سوی اتاق دختر رفت تا درو باز کرد بوی دختر تمام فضا رو گرفت اون همیشه بوی توت فرنگی میداد... به سمت تختش قدم برداشت روش نشستو به یه گوشه خیره شد... بعد چند دقیقه خیره شدن بلخره به حرف امد...
کوک. با من چیکار کردی؟... من بدون تو؟.. اخه چطوری؟... برمیگردی پیشم نه؟... میدونم... میدونم توعم منو دوست داری برمیگردی...
آخرین حرفشو گفتو قطره اشکی از چشماش امد پایین درد خیلی بزرگی بود... رویه تخت دخترک دراز کشیدو ملافشو بو کشید...
کوک. حداقل بوتو برام گذاشتی...
به خواب فرو رفت به خوابی که واقعا بهش احتیاج داشت تا آروم بشه...
ویو ات
رویه یکی از صندلی های عمومی نشستم.. احساس خوبی نصبت به ترک کردنش نداشتم... دلتنگش شدم.. از الان؟... چطوری قراره بقیه عمرمو بدونش زندگی کنم؟... سرم پایین بود که یهو رد برق زد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد... بارون؟ انگار آسمونم به حال من گریه میکنه!... به زوج هایی که زیر چتر داشتن میدوییدن نگاه میکردم... چقدر خوشبختن... آرزوی همیچن زندگی ای رو من با کسی انتخاب کردم که هیچی از احساسات حالیش نمیشه... برای لحظه ای قطره های بارون رو حس نکردم سرمو بالا آوردم که...
ادامه دارد...
حمایت کنید🥹❤
۴.۳k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.