*دردسرعشق 🍷*
*دردسرعشق 🍷*
پارت ۱۸
ا/ت: بله حتما* لبخند
و با اون پرنس رفت
توی جشن همه درباره ی ا/ت حرف میزدن
*بعد جشن*
ا/ت روی پشت بام اقامتگاهش نشسته بود و به آسمان زل زده بود(حتما میدونید که پشت بام اونا چه شکلیه🙂صاف نیست)
جیهوپ ا/ت رو دید و رفت پیشش
جیهوپ: مزاحمت که نیستم؟
ا/ت: چرا هستی(🤦♀️😂)
جیهوپ: پس منم میام...میخام باهات حرف بزنم
و رفت کنار ا/ت نشست
ا/ت: خب چی میخای بگی؟
جیهوپ: خواستم برا اینکه نجاتم دادی ازت تشکر کنم
ا/ت: باش تشکر کن
جیهوپ: واقعا ممنونم..اگه تو نبودی الان زنده نبودم
ا/ت: قابلی نداشت
جیهوپ: ...
ا/ت: خب..چیز دیگه ای نیست؟
چیهوپ: خب ...نه
ا/ت: باشه
جیهوپ: راستش یه چ..چیزی هست
ا/ت: چی؟
جیهوپ: یه سوالی ازت داشتم
ا/ت: بگو
جیهوپ: ناراحت نشو باشه؟
ا/ت: باشه بگو
جیهوپ: خب...مامان و بابات فرشته بود پس چرا تو اهریمنی؟
ا/ت دستشو برد پشت گردنش و به آسمون نگاه میکرد
ا/ت: خب...راستش
جیهوپ: اگه نمیخای مجبورت نمیکنم
ا/ت دستشو آورد پایین و نگاهشو از آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید
ا/ت: خب..در زمان های قدیم دو پسر عاشق یه دختر شده بودن...یکی از اون پسرا فرشته و اون یکی اهریمنی بود
اون دختر هم فرشته بود
اون پسر که اهریمنی بود پدرش مرد و اون پسر پادشاه قبیله ی خودش شد
پسری که فرشته بود حکومت رو با زور از پدرش گرفت و پدرشو کشت و به بغیه گفت که پدرش مریض بود و مرد
وقتی اون پسر فرشته پادشاه شد دختر رو پیش خودش آورد و به زور باهاش ازدواج کرد
جیهوپ: خب بعدش چیشد؟
ا/ت: اینو توی پارت بعد میگم
پارت ۱۸
ا/ت: بله حتما* لبخند
و با اون پرنس رفت
توی جشن همه درباره ی ا/ت حرف میزدن
*بعد جشن*
ا/ت روی پشت بام اقامتگاهش نشسته بود و به آسمان زل زده بود(حتما میدونید که پشت بام اونا چه شکلیه🙂صاف نیست)
جیهوپ ا/ت رو دید و رفت پیشش
جیهوپ: مزاحمت که نیستم؟
ا/ت: چرا هستی(🤦♀️😂)
جیهوپ: پس منم میام...میخام باهات حرف بزنم
و رفت کنار ا/ت نشست
ا/ت: خب چی میخای بگی؟
جیهوپ: خواستم برا اینکه نجاتم دادی ازت تشکر کنم
ا/ت: باش تشکر کن
جیهوپ: واقعا ممنونم..اگه تو نبودی الان زنده نبودم
ا/ت: قابلی نداشت
جیهوپ: ...
ا/ت: خب..چیز دیگه ای نیست؟
چیهوپ: خب ...نه
ا/ت: باشه
جیهوپ: راستش یه چ..چیزی هست
ا/ت: چی؟
جیهوپ: یه سوالی ازت داشتم
ا/ت: بگو
جیهوپ: ناراحت نشو باشه؟
ا/ت: باشه بگو
جیهوپ: خب...مامان و بابات فرشته بود پس چرا تو اهریمنی؟
ا/ت دستشو برد پشت گردنش و به آسمون نگاه میکرد
ا/ت: خب...راستش
جیهوپ: اگه نمیخای مجبورت نمیکنم
ا/ت دستشو آورد پایین و نگاهشو از آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید
ا/ت: خب..در زمان های قدیم دو پسر عاشق یه دختر شده بودن...یکی از اون پسرا فرشته و اون یکی اهریمنی بود
اون دختر هم فرشته بود
اون پسر که اهریمنی بود پدرش مرد و اون پسر پادشاه قبیله ی خودش شد
پسری که فرشته بود حکومت رو با زور از پدرش گرفت و پدرشو کشت و به بغیه گفت که پدرش مریض بود و مرد
وقتی اون پسر فرشته پادشاه شد دختر رو پیش خودش آورد و به زور باهاش ازدواج کرد
جیهوپ: خب بعدش چیشد؟
ا/ت: اینو توی پارت بعد میگم
۲۰.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.