پارت
پارت¹³
ویو کلارا:
بالاخره مرخص شدم و قرار شد برم خونه تایلر..
توی راه هنوزم سردرگم بودم..که تایلر گفت رسیدیم
وقتی ماشین تایلر جلوی عمارت لوکسش توقف کرد، برای لحظهای نفسم بند اومد. خونهای که در مقابل چشمام بود، بیشتر شبیه قصر بود تا یک خونه معمولی. طراحی مدرن با شیشههای بزرگ، باغچههای پر از گلهای زیبا، و مجسمههای شیک کنار ورودی، همه چیز طوری بود که انگار مستقیم از توی یک فیلم بیرون اومده بود. با خودم گفتم، "وای، این زندگی چیه؟"
تایلر در ماشین رو برام باز کرد و با یه لبخندی که سرشار از رضایتمندی بود گفت:
،^ "خوش اومدی، بیب. امیدوارم اینجا حس خونه رو بهت بده."
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. وقتی وارد خونه شدم، بیشتر از قبل تحت تأثیر قرار گرفتم. کفپوشهای براق، لوستر کریستالی بزرگ که درست بالای راهرو آویزون بود، و مبلمانی که به نظر میرسید از بهترین برندهای دنیا بودن. تایلر منو با هیجان به سمت سالن نشیمن برد.
،^ "خب؟ چطوره؟"
،+ "واقعا خیلی... شگفتانگیزه. مثل یه رویاست."
تایلر خندید و دستش رو روی شونه م گذاشت.
،^ "خوشحالم که خوشت اومد. هرچیزی که میخوای، فقط کافیه بگی. اینجا خونهی توئه."
ویو تایلر:
دیدن اینکه کلارا از محیط خونه لذت میبره، برام مهم بود. میخواستم حس کنه که اینجا جاییه که بهش تعلق داره. همهچیز باید کامل میبود.
،^ "دوست داری اول یه چیزی بخوری یا بری استراحت کنی؟"
،+ "شاید بهتر باشه یه چیزی بخورم. راستش یکم گرسنه م."
تایلر با لبخندی گفت:
،^ "حتما. بهترین سرآشپز رو برای تو آماده کردم."
ویو کلارا:
وقتی نشستیم برای شام، حس آرامش خاصی داشتم. فضای خونه، رفتار گرم تایلر، و غذای خوشمزه ای که جلوی من گذاشته بود، باعث شد برای لحظاتی همه چیز رو فراموش کنم. با خودم گفتم: "شاید زندگی با تایلر هم بد نباشه. اینجا زیباست و اون سعی داره همه چیز رو برای من راحت کنه."
اما هنوز، گوشهای از قلبم... چیزی عمیق در درونم، من رو به فکر فرو میبرد. حس میکردم یه چیزی نیست.
پارت¹³
ویو کلارا:
بالاخره مرخص شدم و قرار شد برم خونه تایلر..
توی راه هنوزم سردرگم بودم..که تایلر گفت رسیدیم
وقتی ماشین تایلر جلوی عمارت لوکسش توقف کرد، برای لحظهای نفسم بند اومد. خونهای که در مقابل چشمام بود، بیشتر شبیه قصر بود تا یک خونه معمولی. طراحی مدرن با شیشههای بزرگ، باغچههای پر از گلهای زیبا، و مجسمههای شیک کنار ورودی، همه چیز طوری بود که انگار مستقیم از توی یک فیلم بیرون اومده بود. با خودم گفتم، "وای، این زندگی چیه؟"
تایلر در ماشین رو برام باز کرد و با یه لبخندی که سرشار از رضایتمندی بود گفت:
،^ "خوش اومدی، بیب. امیدوارم اینجا حس خونه رو بهت بده."
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. وقتی وارد خونه شدم، بیشتر از قبل تحت تأثیر قرار گرفتم. کفپوشهای براق، لوستر کریستالی بزرگ که درست بالای راهرو آویزون بود، و مبلمانی که به نظر میرسید از بهترین برندهای دنیا بودن. تایلر منو با هیجان به سمت سالن نشیمن برد.
،^ "خب؟ چطوره؟"
،+ "واقعا خیلی... شگفتانگیزه. مثل یه رویاست."
تایلر خندید و دستش رو روی شونه م گذاشت.
،^ "خوشحالم که خوشت اومد. هرچیزی که میخوای، فقط کافیه بگی. اینجا خونهی توئه."
ویو تایلر:
دیدن اینکه کلارا از محیط خونه لذت میبره، برام مهم بود. میخواستم حس کنه که اینجا جاییه که بهش تعلق داره. همهچیز باید کامل میبود.
،^ "دوست داری اول یه چیزی بخوری یا بری استراحت کنی؟"
،+ "شاید بهتر باشه یه چیزی بخورم. راستش یکم گرسنه م."
تایلر با لبخندی گفت:
،^ "حتما. بهترین سرآشپز رو برای تو آماده کردم."
ویو کلارا:
وقتی نشستیم برای شام، حس آرامش خاصی داشتم. فضای خونه، رفتار گرم تایلر، و غذای خوشمزه ای که جلوی من گذاشته بود، باعث شد برای لحظاتی همه چیز رو فراموش کنم. با خودم گفتم: "شاید زندگی با تایلر هم بد نباشه. اینجا زیباست و اون سعی داره همه چیز رو برای من راحت کنه."
اما هنوز، گوشهای از قلبم... چیزی عمیق در درونم، من رو به فکر فرو میبرد. حس میکردم یه چیزی نیست.
- ۳.۵k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط