پارت
پارت¹⁴
ویو تایلر:
همهجا ساکت بود. نور کمرنگ چراغ خواب توی اتاق پهن شده بود. کلارا روی تخت خوابیده بود و صورت آرومش با نوری ملایم روشن شده بود. دستهاش رو زیر گونهاش گذاشته بود و به نظر میرسید خواب راحتی داره. باید خوشحال میبودم. بالاخره چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم به دست آورده بودم. ولی قلبم آروم نبود.
با خودم فکر کردم: "واقعا چه چیزی دارم بهش میگم؟ حقیقت؟ یا یه مشت دروغ که فقط میخوام خودم رو خوشحال کنه؟" دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. این نقشهی مامانش بود، نه نقشه من. ولی من هم هیچ مقاومتی نکردم، چون میدونستم که این تنها راهیه که شاید بتونم کلارا رو پیش خودم نگه دارم.
چند قدم رفتم سمت پنجره و از بین پرده نگاهی به بیرون انداختم و سیگارم رو روشن کردم و گذاشتمش لای لبام*
ماه کامل بود و آسمون پر از ستاره. یاد اولین باری افتادم که کلارا رو دیدم. اون زمان حتی فکر نمیکردم که یه روز همچین فرصتی پیدا کنم. ولی حالا، با وجود اینکه کنارم بود، حس میکردم فاصلهی بینمون بیشتر از همیشه ست.
،^ "کلارا... اگه بدونی... اگه بدونی که فقط تو رو میخوام، ولی به چه قیمتی؟ اگه بفهمی چیکار کردم، از من متنفر میشی..."
ویو مایکل:
در تاریکی آپارتمان کوچیکم نشسته بودم. دستم رو زیر چونه م گذاشتم و به عکس کوچیکی که از کلارا روی گوشیم داشتم خیره شدم. اون عکس رو زمانی که نمیدونست دارم ازش عکس میگیرم گرفتم. موهای طلاییش توی نور خورشید میدرخشید و صورتش پر از لبخند بود. انگار اون لحظهای که ازش گرفتم، همهی دنیا متوقف شده بود.
،& "کلارا... لعنتی، چرا باید اینجوری بشه؟ چرا باید تو کنار اون باشی؟ چرا من نمیتونم برای خوشبختیت کاری کنم؟"
اشک تو چشام حلقه زد، ولی نمیذاشتم بریزه. مایکل قوی ای که کلارا میشناخت، نباید بشکنه. ولی حقیقت این بود که من بدون کلارا میشکستم و دلم برای هر لحظهای که باهاش داشتم پرپر میزد. دلم برای صدای خنده هاش، برای طرز حرف زدنش، حتی برای دعواهای کوچیکمون تنگ شده بود.
نگاهی به آسمون انداختم و آهی کشیدم.
،& "من باید یه کاری بکنم... ولی چی؟ فقط میخوام که خوشحال باشه. حتی اگه این خوشحالی کنار من نباشه..."
ویو تایلر:
شب از نیمه گذشته بود، ولی خواب به چشمام نمیاومد. نگاه کوتاهی به کلارا انداختم و زیر لب گفتم:
،^ "حق نداری به این فکر کنی، تایلر. تو داری این کار رو برای عشق میکنی. تو عاشقشی، و این همه چیزی که مهمه..."
ولی این جملهها، حتی برای خودم هم قانعکننده نبود!
ویو تایلر:
همهجا ساکت بود. نور کمرنگ چراغ خواب توی اتاق پهن شده بود. کلارا روی تخت خوابیده بود و صورت آرومش با نوری ملایم روشن شده بود. دستهاش رو زیر گونهاش گذاشته بود و به نظر میرسید خواب راحتی داره. باید خوشحال میبودم. بالاخره چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم به دست آورده بودم. ولی قلبم آروم نبود.
با خودم فکر کردم: "واقعا چه چیزی دارم بهش میگم؟ حقیقت؟ یا یه مشت دروغ که فقط میخوام خودم رو خوشحال کنه؟" دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. این نقشهی مامانش بود، نه نقشه من. ولی من هم هیچ مقاومتی نکردم، چون میدونستم که این تنها راهیه که شاید بتونم کلارا رو پیش خودم نگه دارم.
چند قدم رفتم سمت پنجره و از بین پرده نگاهی به بیرون انداختم و سیگارم رو روشن کردم و گذاشتمش لای لبام*
ماه کامل بود و آسمون پر از ستاره. یاد اولین باری افتادم که کلارا رو دیدم. اون زمان حتی فکر نمیکردم که یه روز همچین فرصتی پیدا کنم. ولی حالا، با وجود اینکه کنارم بود، حس میکردم فاصلهی بینمون بیشتر از همیشه ست.
،^ "کلارا... اگه بدونی... اگه بدونی که فقط تو رو میخوام، ولی به چه قیمتی؟ اگه بفهمی چیکار کردم، از من متنفر میشی..."
ویو مایکل:
در تاریکی آپارتمان کوچیکم نشسته بودم. دستم رو زیر چونه م گذاشتم و به عکس کوچیکی که از کلارا روی گوشیم داشتم خیره شدم. اون عکس رو زمانی که نمیدونست دارم ازش عکس میگیرم گرفتم. موهای طلاییش توی نور خورشید میدرخشید و صورتش پر از لبخند بود. انگار اون لحظهای که ازش گرفتم، همهی دنیا متوقف شده بود.
،& "کلارا... لعنتی، چرا باید اینجوری بشه؟ چرا باید تو کنار اون باشی؟ چرا من نمیتونم برای خوشبختیت کاری کنم؟"
اشک تو چشام حلقه زد، ولی نمیذاشتم بریزه. مایکل قوی ای که کلارا میشناخت، نباید بشکنه. ولی حقیقت این بود که من بدون کلارا میشکستم و دلم برای هر لحظهای که باهاش داشتم پرپر میزد. دلم برای صدای خنده هاش، برای طرز حرف زدنش، حتی برای دعواهای کوچیکمون تنگ شده بود.
نگاهی به آسمون انداختم و آهی کشیدم.
،& "من باید یه کاری بکنم... ولی چی؟ فقط میخوام که خوشحال باشه. حتی اگه این خوشحالی کنار من نباشه..."
ویو تایلر:
شب از نیمه گذشته بود، ولی خواب به چشمام نمیاومد. نگاه کوتاهی به کلارا انداختم و زیر لب گفتم:
،^ "حق نداری به این فکر کنی، تایلر. تو داری این کار رو برای عشق میکنی. تو عاشقشی، و این همه چیزی که مهمه..."
ولی این جملهها، حتی برای خودم هم قانعکننده نبود!
- ۳.۵k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط