احمدشاملو

احمدشاملو...

شنیده بودم قلب هرکس
به اندازه مشت گره کرده اش است...
مشت میکنم:
و خیره می شوم به انگشتهای گره خورده ام...
دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!
در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!
وقتی تنگ می شود...میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!
وقتی می شکند...چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند...
وقتی که می خواهد و نمی تواند...
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...
در عجبم از این کوچک نحیف...!؟
که عجیب بزرگ است و قدرتمند!!!!!!!
دیدگاه ها (۴)

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیمامید ز هر کس که بریدیم ، بریدی...

ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد،گما...

یک کاغذ مچاله, یک ذهن خاک خوردهمردی نشسته اما... انگار کن که...

ای اقاقی های وحشی که بی هیچ لبخندیدرکنار کلبه تاریک من پاگرف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط