بورام احساس سنگینی زیادی رو پشت چشمام احساس میکردم انگا

بورام : احساس سنگینی زیادی رو پشت چشمام احساس میکردم انگار نمیتونستم چشمام رو باز کنم بالاخره تونستم چشمام رو باز کنم آخ سرم ، صورتم ، گردنم چقدر درد می‌کنه اصلا اینجا کجاست چرا این دستگاه اینجاست من چرا روی تخت دراز کشیدم چرا نمیتونم سرم رو تکون بدم اصلا اینجا کجاست

دکتر : خب دخترم میبینم بالاخره به هوش اومدی همه عزیزان خیلی نگرانت شده بودند

بورام : عزیزانم ..آها آبجیم خب چرا باید نگرانم باشه اون که هر روز توی خونه با منع

دکتر : یعنی یادت نمیاد چه اتفاقی افتاده

بورام : نه مگه چه اتفاقی افتاده ؟

دکتر : تو یک تصادف خیلی سخت داشتی و الان تقریبا یک هفتست که توی کمایی

بورام : چی یعنی من یک هفته است که بی هوشم؟

دکتر : آره ولی مشکلی نیست فقط الان خواهرت میاد داخل که ببینیش بلا به دور.

بورام : باشه ممنون
چی یعنی من تصادف کردم ؟ آخه کی ،چرا ،با کی،برای چی

یون سوک: آبجی جونننن بالاخره به هوش اومدی میدونی چند وقته ندیدمت

بورام : آبجی میشه بگی چی شده الان تو فقط به خاطر یک هفته دوری اینجوری شدی ؟

یون سوک: چی ؟! یک هفته یعنی ،یعنی یادت نمیاد که من یک ساله رفتم آمریکا

بورام : چی ! یک ساله رفتی آمریکا یعنی چی برای چی با کی رفتی چرا رفتی ؟

یون سوک: هیچی ولش کن الان به خودت فشار نیار تو استراحت کن تکون زیاد نخور

بیرون از اتاق:

دکتر : یعنی یادش نمیاد شما یک ساله رفتید خارج

یون سوک: نه یادش نمیاد این یعنی چی

دکتر : خب برای این باید یک ام ار آی از مغزشون بگیریم که بتونیم تشخیص بدیم که چیه

یون سوک: باشه ممنون فقط لطفا خبرش رو زودتر به من بدین

دکتر : باشه حتما

یون سوک: یعنی چی یعنی خواهرم فراموشی گرفته ؟!......
داشتم میرفتم که هایون رو توی راه دیدم

اوه هایون

هایون: یون سوک چطور شد حال بورام

یون سوک: بورام به هوش اومده میتونی بزاری جونگکوک ببینتش

هایون: خب خدارو شکر که به هوش اومد منم میرم این خبر فوق‌العاده رو به جونگکوک میدم

یون سوک: فقط هایون....

هایون واستا بزار یک چیزی بگم

هایون: بزار جونگکوک رو ببرم بعد میشینیم صد ساعت حرف می‌زنیم

یون سوک: آخه

هایون: آخه نداریم

از دید نویسنده : هایون خوشحال بود و میخواستم خبر به هوش اومدن بورام رو به داداشش بگه اما از یک چیزی خبر نداشت
از اینکه معلوم نیست بورام فراموشی گرفته یا نه

هایون: داداش می‌خوام یک خبر خوب بدم بهت

جونگکوک : چه خبری زود باش بگو

هایون: بورام به هوش اومده

جونگکوک: چی جدیییییی واقعا به هوش اومدهههههه؟

هایون: آره


جونگکوک: من میرم پیشش اگه تو میخوای بیا میخوای هم نیا

هایون: مگه میشه نیام و تورو تنها بزارم

جونگکوک: در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل تا اینکه بهش رسیدم روشو .....

امیدوارم خوشتون بیاد ♥️
دیدگاه ها (۷)

جونگکوک: در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل تا اینکه رسیدم صدای...

نویسنده: جونگکوک از شدت زیاد فشار و استرس از حال رفت و هایون...

هایون: نه داداشی تو الان حالت خوب نیست نمیتونی حرکت کنی جونگ...

مرگ بی پایان پارت ۳۱

نام فیک: عشق/نفرتPart: 14صبح مارا زود بیدار شد و با وکیلش که...

مرگ بی پایان پارت ۳۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط