جونگکوک در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل تا اینکه رسیدم ص

جونگکوک: در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل تا اینکه رسیدم صدای پاهامو شوید و روشو کرد به طرف من و به طور ناباورانه ای گفت

بورام: استاد؟!

جونگکوک: بورام خوبی ؟ حالت خوبه ؟ مشکلی نداری

بورام : نه استاد حالم خوبه میشه بدونم شما اینجا چیکار میکنید چرا لباسای بیمارستان رو پوشیدید

جونگکوک: یعنی یادت نمیاد؟!

بورام: چی رو یادم نمیاد چرا کسی نیست بگه چی رو ؟!همش همتون میگید یادت نمیاد ؟!خب چه چیزی؟ من چه چیزی رو یادم نمیاد !

جونگکوک: خب... راستش من..

یون سوک : آبجی جون بیدار شد.. إممم خب باشه من میرم

بورام : نه آبجی بمون چند تا سوال دارم ازتون

یون سوک: چه سوالی

جونگکوک : خب پس من میرم شما می‌خواین خصوصی حرف بزنید

بورام : استاد لطفا شما هم وایستید

جونگکوک: باشه

بورام : خب ممنون میشم یکی به من توضیح بده که قضیه چیه چرا من تصادف کردم و اینجام ؟! چرا استاد لباس بیمارستان پوشیده ؟ چرا من صورتم باند پیچی شده

یون سوک،: خب آبجی جون الان نمیشه توضیح بدم بزار برای وقتی رفتیم خونه

بورام : گفتم الان توضیح بده

یون سوک: خواهرم چرا نمی‌فهمی بهت میگم نمیشه اینجا بگم بعدشم من بزرگترم از تو پس روی حرفم حرف نزن

بورام: آخه آبچی

یون سوک : ( نگاه وحشتناک)

بورام : باشه، باشه بابا خب استاد شما بگید

جونگکوک: خب من میزارم به عهده خواهرتون

بورام : چقدر شما بدین اصلا نمیاین بگین

یون سوک: من به نفع خودت اینکار رو میکنم

دکتر : به به میبینم دوباره سرحال شدی

بورام : آخه آقای دکتر من از دست خواهرم چیکار کنم

دکتر : نه دخترم این حرف رو نزن میدونی اون چقدر نگرانت بود چقدر گریه کرد

بورام: واقعا

دکتر : نه الکی !,آخه بچه مگه من کرم دارم که الکی بگم

بورام : (خنده)

دکتر : خب یون سوک دخترم میشه یک دقیقه بیای بیرون؟

یون سوک: چرا که نه البته که میام

بیرون از اتاق:

دکتر : خب خواهرتون دچار فراموشی شده کل خاطرات این یک سال اخیر رو کلا از ذهنش پاک کرده برای همین از سوال قبل ترش حرف میزنه

یون سوک: خب ما باید چیکار کنیم ؟

دکتر : خب به دلیل اینکه این موقتیه بهتره کار هایی که قبلاً میکرده رو نشون بدین

یون سوک: یعنی روش دیگه ای نداره،؟

دکتر : نه فقط با همین کار و اونم معلوم نیست کی میاد یا نمیاد .....

امیدوارم خوشتون اومده باشه
دیدگاه ها (۲۲)

بورام : احساس سنگینی زیادی رو پشت چشمام احساس میکردم انگار ن...

نویسنده: جونگکوک از شدت زیاد فشار و استرس از حال رفت و هایون...

مرگ بی پایان پارت ۳۱

شوهر دو روزه. پارت۸۶

پارت ۴ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط