بی فایده بود فرار از خاطرات گذشته بی فایده بود

🍁بی فایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود.
خاطراتی که دیگر جزئی از وجودش شده بود.
خاطراتی که هر چه تلاش میکرد از آنها دورتر شود، با کوچکترین نشانه و تلنگری، از زیر خاکستر فراموشی سر در می آورد و وجودش را به آتش می کشاند.

🍁فکر کرد آدم تا قبل از مرگش، چند بار باید جان بکند؟ چند بار باید تکه های روح و روانش را بدهد تا به مرگ برسد. برای یکبار مردن این همه جان کندن عادلانه نبود.
🍁نوک بینی اش سوزش گرفت و درد در گلویش پیچید و سرریز شد توی چشمانش.

🍁صدای حسام در گوشش پیچید؛ « اونی که داره قصه زندگی مون رو می نویسه و کارگردانی میکنه، حتما حواسش به همه چیز هست. »

🍁سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش از پنجره اتاق، رو به آسمان پر کشید: « داری قصه زندگی ام را چه جوری می‌نویسی؟ »

#خواب_باران
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🍁صدای خودش بود که به وضوح و روشنی در سرش طنین انداز شد:« من ...

🌹با اینکه دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم، با اینکه نای بل...

🍁صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود. هما رد نگاه عزیز خانم را گ...

🍁_فیلم خیلی دور خیلی نزدیک رو دیدم... خیلی قشنگ بود. فهمیدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط