پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_1
تیک تاک ساعت هر لحظه بیشتر رو مخم رژه می رفت و داشت عذابم میداد یه دفعه صدای زنگش بلند شد با تعجب سرمو بلند کردم، یعنی به این زودی وقتم تموم شد ؟ با حرص دندون قروچه کردم و سرمو محکم کوبیدم روی میز که مامان اومد تو اتاق و رو تختم نشست و با چشمای ریز شده حرکاتم رو رصد کرد. مامان : وقتت تموم شد. #میدونم. مامان : برگه رو بده.
#نوموخوام. مامان : لجبازی نکن. #لطفا یه شانس دیگه هم بهم بده دیشب خواب موندم و نتونستم زیاد این درس رو مرور کنم. مامان : این آخرین فرصتیه که بهت می دم باید سره وقت برگه رو بهم تحویل بدی. با ذوق بالا پایین پریدم که با نگاه خصمانش رو به رو شدم و لبخند ضایعی زدم. #می تونم امشب برم بیرون؟ مامان : نباید خیلی دور بشی فهمیدی؟ #باشه. سری تکون داد و از اتاق خارج شد. خودمو روی تختم پرت کردمو به سقف خیره شدم من هیچ دوستی نداشتم هیچ کس منو نمیخواست و همش بخاطر رنگ چشمام بود ، اونا فکر میکردن من شیطانم یا یه همچین چیزی ولی اینجوری نیست من یه دختر عادیم که دوس دارم یه زندگیه معمولی مثل بقیه داشته باشم و به راحتی با بقیه ارتباط برقرار کنم.
کلاهم رو جلوتر کشیدم و از خونه زدم بیرون، همیشه فقط شبا میتونستم بیام بیرون تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه.
اینجا تنها دوستی که دارم یه گربس که بهش میگم جودی ولی اون فقط یه گربه نیست اونم رنگ چشماش مثل منه و انگار ما دوتا خیلی به هم دیگه شباهت داریم و هردو خاصیم و حس میکنم اون تنها کسیه که منو خوب درک میکنه.
جودی رو از وقتی 6 سالم بود پیدا کردم و تا الان کنارمه.
مطمئن بودم زیر یکی از همین آلاچیقا قایم شده و خم شدم چون از تو تاریکی میتونستم برق درخشان چشماش رو ببینم. #پیش پیش بیا اینجا. از تو سایه پنجولاشو بیرون کشید منم گرفتمش ولی یه مایع لجز رو حس کردم.
وقتی به دستم خیره شدم دیدم که خونی شده.
یعنی کی جودی رو زخمی کرده بود ؟ حالا باید چیکار میکردم، نمیتونم ببرمش دامپزشکی اگه منو ببینن وحشت میکنن.
با نگرانی جودی رو بغل کردم و شروع کردم به دویدن خیابون کاملا خلوت بود. اما اشتباه کرده بودم چون همون لحظه نور یه ماشین رو دیدم که دقیقا داشت به همین طرف میومد. محکم جلوم ترمز زد.
Part_1
تیک تاک ساعت هر لحظه بیشتر رو مخم رژه می رفت و داشت عذابم میداد یه دفعه صدای زنگش بلند شد با تعجب سرمو بلند کردم، یعنی به این زودی وقتم تموم شد ؟ با حرص دندون قروچه کردم و سرمو محکم کوبیدم روی میز که مامان اومد تو اتاق و رو تختم نشست و با چشمای ریز شده حرکاتم رو رصد کرد. مامان : وقتت تموم شد. #میدونم. مامان : برگه رو بده.
#نوموخوام. مامان : لجبازی نکن. #لطفا یه شانس دیگه هم بهم بده دیشب خواب موندم و نتونستم زیاد این درس رو مرور کنم. مامان : این آخرین فرصتیه که بهت می دم باید سره وقت برگه رو بهم تحویل بدی. با ذوق بالا پایین پریدم که با نگاه خصمانش رو به رو شدم و لبخند ضایعی زدم. #می تونم امشب برم بیرون؟ مامان : نباید خیلی دور بشی فهمیدی؟ #باشه. سری تکون داد و از اتاق خارج شد. خودمو روی تختم پرت کردمو به سقف خیره شدم من هیچ دوستی نداشتم هیچ کس منو نمیخواست و همش بخاطر رنگ چشمام بود ، اونا فکر میکردن من شیطانم یا یه همچین چیزی ولی اینجوری نیست من یه دختر عادیم که دوس دارم یه زندگیه معمولی مثل بقیه داشته باشم و به راحتی با بقیه ارتباط برقرار کنم.
کلاهم رو جلوتر کشیدم و از خونه زدم بیرون، همیشه فقط شبا میتونستم بیام بیرون تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه.
اینجا تنها دوستی که دارم یه گربس که بهش میگم جودی ولی اون فقط یه گربه نیست اونم رنگ چشماش مثل منه و انگار ما دوتا خیلی به هم دیگه شباهت داریم و هردو خاصیم و حس میکنم اون تنها کسیه که منو خوب درک میکنه.
جودی رو از وقتی 6 سالم بود پیدا کردم و تا الان کنارمه.
مطمئن بودم زیر یکی از همین آلاچیقا قایم شده و خم شدم چون از تو تاریکی میتونستم برق درخشان چشماش رو ببینم. #پیش پیش بیا اینجا. از تو سایه پنجولاشو بیرون کشید منم گرفتمش ولی یه مایع لجز رو حس کردم.
وقتی به دستم خیره شدم دیدم که خونی شده.
یعنی کی جودی رو زخمی کرده بود ؟ حالا باید چیکار میکردم، نمیتونم ببرمش دامپزشکی اگه منو ببینن وحشت میکنن.
با نگرانی جودی رو بغل کردم و شروع کردم به دویدن خیابون کاملا خلوت بود. اما اشتباه کرده بودم چون همون لحظه نور یه ماشین رو دیدم که دقیقا داشت به همین طرف میومد. محکم جلوم ترمز زد.
۳.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.