پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_3
مامان: خیله خب ولی من قانونای خودمو دارم میدونی که؟ #باشه قول میدم وقتی خوب شد بفرستمش بره. مامان : قبل از اینکه بری بخوابی باید بگم که فردا یه مهمون داریم خودتو آماده کن. با کنجکاوی سر تکون دادم و رفتم بالا ولی ما هیچ وقت مهمون نداشتیم یا حداقل خیلی کم هر وقت که میومدن مامان منو تو اتاق مخفی می کرد تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه ولی الان ازم خواست خودمو آماده کنم تا با هم ازش پذیرایی کنیم و این خیلی عجیبه. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم جودی کنارم نیست آخه دیشب کنار خودم خوابوندمش. دست و صورتمو شستم و رفتم پایین مامان تو سالن نشسته بود و جودی رو بغل کرده بود و داشت بهش غذا می داد ، مامان خیلی مهربون بود فقط یکمی سختگیر بود ولی من به این رفتارش عادت داشتم مخصوصا اینکه بابا بخاطر کارش مجبور بود کنارمون نباشه و بیشترین علت این رفتارش فقط همین بود. #صبح بخیر. بدون اینکه نگام کنه سر تکون داد و منم سره میز نشستم و مشغول شدم. #مامان بابا کی برمی گرده ؟ مامان : احتمالا هفته ی بعد. صدای زنگ خونه بلند شد و مامان جودی رو روی مبل رها کرد و خودش با عجله رفت سمت در. یعنی کی اومده بود ؟ ترجیح دادم بی توجه باشم و نون تست و کره ی تازم رو بخورم که چشمم خورد به جودی که انگار سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه ولی من بیخیال شونه بالا انداختم. #اونجوری نگام نکن چرا باید مثل فضولا فال گوش وایسم؟ رومو برگردوندم ولی صدای مامان میومد که داشت مهمونش رو راهنمایی میکرد داخل. مامان : بیا داخل تا موقعی که اینجایی امیدوارم اینجا رو خونه ی خودت بدونی. _خیلی ازتون ممنونم خاله. مامان : این حرفا چیه سوهو من تو رو مثل پسره خودم دوست دارم راستی چطوره با دخترم یونسوک آشنا بشی ؟ سوهو : اوه بله حتما. صداش چقد آشنا بود..همون موقع اومد داخل که لقمه پرید تو گلوم و باعث سرفم شد سریع یه لیوان آب خوردم و سرمو بلند کردم که همون پسره دیشبی رو دیدم.
#تو؟
Part_3
مامان: خیله خب ولی من قانونای خودمو دارم میدونی که؟ #باشه قول میدم وقتی خوب شد بفرستمش بره. مامان : قبل از اینکه بری بخوابی باید بگم که فردا یه مهمون داریم خودتو آماده کن. با کنجکاوی سر تکون دادم و رفتم بالا ولی ما هیچ وقت مهمون نداشتیم یا حداقل خیلی کم هر وقت که میومدن مامان منو تو اتاق مخفی می کرد تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه ولی الان ازم خواست خودمو آماده کنم تا با هم ازش پذیرایی کنیم و این خیلی عجیبه. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم جودی کنارم نیست آخه دیشب کنار خودم خوابوندمش. دست و صورتمو شستم و رفتم پایین مامان تو سالن نشسته بود و جودی رو بغل کرده بود و داشت بهش غذا می داد ، مامان خیلی مهربون بود فقط یکمی سختگیر بود ولی من به این رفتارش عادت داشتم مخصوصا اینکه بابا بخاطر کارش مجبور بود کنارمون نباشه و بیشترین علت این رفتارش فقط همین بود. #صبح بخیر. بدون اینکه نگام کنه سر تکون داد و منم سره میز نشستم و مشغول شدم. #مامان بابا کی برمی گرده ؟ مامان : احتمالا هفته ی بعد. صدای زنگ خونه بلند شد و مامان جودی رو روی مبل رها کرد و خودش با عجله رفت سمت در. یعنی کی اومده بود ؟ ترجیح دادم بی توجه باشم و نون تست و کره ی تازم رو بخورم که چشمم خورد به جودی که انگار سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه ولی من بیخیال شونه بالا انداختم. #اونجوری نگام نکن چرا باید مثل فضولا فال گوش وایسم؟ رومو برگردوندم ولی صدای مامان میومد که داشت مهمونش رو راهنمایی میکرد داخل. مامان : بیا داخل تا موقعی که اینجایی امیدوارم اینجا رو خونه ی خودت بدونی. _خیلی ازتون ممنونم خاله. مامان : این حرفا چیه سوهو من تو رو مثل پسره خودم دوست دارم راستی چطوره با دخترم یونسوک آشنا بشی ؟ سوهو : اوه بله حتما. صداش چقد آشنا بود..همون موقع اومد داخل که لقمه پرید تو گلوم و باعث سرفم شد سریع یه لیوان آب خوردم و سرمو بلند کردم که همون پسره دیشبی رو دیدم.
#تو؟
۳.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.