پارت چهارم
پارت چهارم:
داستان از دیدگاه یونگی: یونگی داشت تست میزد ، به زور جیمین یونگی داشت به درسش ادامه میداد ، یونگی کتابچه رو بست و نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: خب ، برنامه درسیم هم تموم شد. همون لحظه جیمین وارد خونه شد ، با صدای بلند گفت: من اومدم ، یونگی از اتاق خارج شد و گفت: خوش اومدی . از پله ها پایین رفت و جیمین رو بغل کرد ، جیمین هم یونگی رو بغل کرد و گفت: دلتنگت بودم پیشی میشی . یونگی خجالت کشید و گفت: وقت داری حرف بزنیم ؟ جیمین گفت: لباسام رو عوض کنم بیام حرف بزنیم. یونگی رفت اتاق نشیمن ، جیمین هم بعد نیم ساعت اومد ، یونگی گفت: جیمین ، من میخوام برا خودم خونه بخرم . جیمین نگاه های ریز و کنجکاوانه ای به یونگی انداخت و گفت: ببخشید ؟ درست متوجه نشدم ، پیشی کوچولوم میخواد ازم جدا بشه ؟ امکان نداره . یونگی به اعتراض گفت: جیمین من که تا آخر عمر پیشت نمیمونم که ، منم در آینده کار پیدا میکنم ، زندگی تشکیل میدم ازدواج میکنم . کلمه ازدواج که اومد وست ، جیمین از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت . یونگی متوجه شد که جیمین رو ناراحت کرده ، چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه رفت و جیمین که داشت قهوه میخورد رو از پشت بغل کرد و گفت: جیمینی ، منظوری نداشتم ، فقط میخوام منم مستقل بشم دیگه ، منم آینده دارم . جیمین گفت: منم با آینده تو کاری ندارم کوچولو ، فقط نمیخوام از پیشم بری ، من دوست دارم کسانی که دوستشان دارم اطرافم باشن. یونگی گفت: هر جور دلت میخواد ، من که پیشت میمونم . جیمین لبخند زد و گفت: به نظرت یونگی پنج سال بعد چی میشه ؟ یونگی گفت: نمیدونم جیمین ولی کنجکاوم بدونم چی میشه.
( پنج سال بعد)
داستان از دیدگاه جیمین: از یکی از شرکت هاش خارج شد ، بازدید از شرکت ها ، کمپانی ها و جاهایی که تحت نظرش کار میکردن براش خسته کننده بود، به یونگی پیام داد و گفت برا ناهار یه غذا بیرونی سفارش بده امروز لازم نیست زود بره خونه غذا بپزه ، یونگی هم پیام و دید و تشکر کرد ، جیمین در ماشین راننده اش نشسته بود و به خیابان ها نگاه میکرد .
داستان از دیدگاه یونگی: از آموزشگاه موسیقی خارج شد ، پیانو یاد دادن به بچه ها براش لذت بخش بود ، گاهی اوقات هم با دوستای قدیمیش ، چیانگ ، هیجین و کایرو به گردش میرفت اما بیشتر اوقات همراه جیمین توی خونه بود ، با اینکه جیمین گفته بود لازم نیست امروز زود برگردی خونه اما نامه ای که براش آورده بودن باعث شد نتونه توی آموزشگاه بمونه . به خونه رسید ، دم در جیمین رو دید ، جیمین همان لحظه اول متوجه رنگ پریدگی یونگی شد ، بعد از اینکه ناهار رو خوردن جیمین پیش یونگی به حیاط خلوت رفت و سر صحبت رو باهاش باز کرد: خب پیشی کوچولو امروز چرا پکری ؟ یونگی گفت: چیزی نیست. جیمین گفت: اما من میبینم که چیزی هست ، به ددی نمیگی ؟ یونگی گفت: میدونی که از کلمه ددی متنفرم و گفتم ازش استفاده نکن . جیمین خندید و گفت: خب حالا ناراحت نباش بگو چی شده. یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: امروز از طرف پدر بزرگم یا همان پدر مادرم بهم نامه اومد ، آنها کسی که از نزدیکانم زنده هست اونه ، امروز بهم نامه داد و گفت که از طریق برخی نزدیکانش موقعیت منو فهمیده ، به من گفت که باید تا پنج روز آینده به واشنگتن دی سی در آمریکا برم و پیش اون در خونه اون و کنار اون بمونم و کار کنم.جیمین قیافه اش یکم ناراحت شد اما میخواست که یونگی خودش انتخابش رو بکنه برا همین حرفی نزد و گفت: خودت چی میخوای ؟ یونگی گفت: راستش جیمین ، من ، من نمیخوام برم واشنگتن ، من به زندگی در سئول عادت کردم ، محل تولدم اینجاست ، جایی که بزرگ شدم ، هم اینجا پیش تو خوشحالم ، از شغلی که دارم راضی هستم ، من همراه چیانگ،کایرو و بقیه راحتم ، اگه بخوام رک بگم من نمیخوام از پیشت برم جیمین ، من دوستت دارم دوست دارم پیشت بمونم . جیمین لبخند ارومی زد و گفت: تصمیم خودته من حرفی ندارم ، هر تصمیمی بگیری من بهش احترام میزارم. اینو گفت و به داخل خونه رفت و یونگی رو در حیاط خلوت تنها گزاشت تا فکر کنه .
یونگی میترسید ، نمیخواست جیمین رو ناراحت کنه و نگران ایندش بود ، این افکار اونو خسته میکرد برا همین به اتاقش رفت تا بخوابه .
سلام دوستان عزیز چطورین ؟
پارت چهارم 🏵️💮🌸
داستان از دیدگاه یونگی: یونگی داشت تست میزد ، به زور جیمین یونگی داشت به درسش ادامه میداد ، یونگی کتابچه رو بست و نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: خب ، برنامه درسیم هم تموم شد. همون لحظه جیمین وارد خونه شد ، با صدای بلند گفت: من اومدم ، یونگی از اتاق خارج شد و گفت: خوش اومدی . از پله ها پایین رفت و جیمین رو بغل کرد ، جیمین هم یونگی رو بغل کرد و گفت: دلتنگت بودم پیشی میشی . یونگی خجالت کشید و گفت: وقت داری حرف بزنیم ؟ جیمین گفت: لباسام رو عوض کنم بیام حرف بزنیم. یونگی رفت اتاق نشیمن ، جیمین هم بعد نیم ساعت اومد ، یونگی گفت: جیمین ، من میخوام برا خودم خونه بخرم . جیمین نگاه های ریز و کنجکاوانه ای به یونگی انداخت و گفت: ببخشید ؟ درست متوجه نشدم ، پیشی کوچولوم میخواد ازم جدا بشه ؟ امکان نداره . یونگی به اعتراض گفت: جیمین من که تا آخر عمر پیشت نمیمونم که ، منم در آینده کار پیدا میکنم ، زندگی تشکیل میدم ازدواج میکنم . کلمه ازدواج که اومد وست ، جیمین از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت . یونگی متوجه شد که جیمین رو ناراحت کرده ، چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه رفت و جیمین که داشت قهوه میخورد رو از پشت بغل کرد و گفت: جیمینی ، منظوری نداشتم ، فقط میخوام منم مستقل بشم دیگه ، منم آینده دارم . جیمین گفت: منم با آینده تو کاری ندارم کوچولو ، فقط نمیخوام از پیشم بری ، من دوست دارم کسانی که دوستشان دارم اطرافم باشن. یونگی گفت: هر جور دلت میخواد ، من که پیشت میمونم . جیمین لبخند زد و گفت: به نظرت یونگی پنج سال بعد چی میشه ؟ یونگی گفت: نمیدونم جیمین ولی کنجکاوم بدونم چی میشه.
( پنج سال بعد)
داستان از دیدگاه جیمین: از یکی از شرکت هاش خارج شد ، بازدید از شرکت ها ، کمپانی ها و جاهایی که تحت نظرش کار میکردن براش خسته کننده بود، به یونگی پیام داد و گفت برا ناهار یه غذا بیرونی سفارش بده امروز لازم نیست زود بره خونه غذا بپزه ، یونگی هم پیام و دید و تشکر کرد ، جیمین در ماشین راننده اش نشسته بود و به خیابان ها نگاه میکرد .
داستان از دیدگاه یونگی: از آموزشگاه موسیقی خارج شد ، پیانو یاد دادن به بچه ها براش لذت بخش بود ، گاهی اوقات هم با دوستای قدیمیش ، چیانگ ، هیجین و کایرو به گردش میرفت اما بیشتر اوقات همراه جیمین توی خونه بود ، با اینکه جیمین گفته بود لازم نیست امروز زود برگردی خونه اما نامه ای که براش آورده بودن باعث شد نتونه توی آموزشگاه بمونه . به خونه رسید ، دم در جیمین رو دید ، جیمین همان لحظه اول متوجه رنگ پریدگی یونگی شد ، بعد از اینکه ناهار رو خوردن جیمین پیش یونگی به حیاط خلوت رفت و سر صحبت رو باهاش باز کرد: خب پیشی کوچولو امروز چرا پکری ؟ یونگی گفت: چیزی نیست. جیمین گفت: اما من میبینم که چیزی هست ، به ددی نمیگی ؟ یونگی گفت: میدونی که از کلمه ددی متنفرم و گفتم ازش استفاده نکن . جیمین خندید و گفت: خب حالا ناراحت نباش بگو چی شده. یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: امروز از طرف پدر بزرگم یا همان پدر مادرم بهم نامه اومد ، آنها کسی که از نزدیکانم زنده هست اونه ، امروز بهم نامه داد و گفت که از طریق برخی نزدیکانش موقعیت منو فهمیده ، به من گفت که باید تا پنج روز آینده به واشنگتن دی سی در آمریکا برم و پیش اون در خونه اون و کنار اون بمونم و کار کنم.جیمین قیافه اش یکم ناراحت شد اما میخواست که یونگی خودش انتخابش رو بکنه برا همین حرفی نزد و گفت: خودت چی میخوای ؟ یونگی گفت: راستش جیمین ، من ، من نمیخوام برم واشنگتن ، من به زندگی در سئول عادت کردم ، محل تولدم اینجاست ، جایی که بزرگ شدم ، هم اینجا پیش تو خوشحالم ، از شغلی که دارم راضی هستم ، من همراه چیانگ،کایرو و بقیه راحتم ، اگه بخوام رک بگم من نمیخوام از پیشت برم جیمین ، من دوستت دارم دوست دارم پیشت بمونم . جیمین لبخند ارومی زد و گفت: تصمیم خودته من حرفی ندارم ، هر تصمیمی بگیری من بهش احترام میزارم. اینو گفت و به داخل خونه رفت و یونگی رو در حیاط خلوت تنها گزاشت تا فکر کنه .
یونگی میترسید ، نمیخواست جیمین رو ناراحت کنه و نگران ایندش بود ، این افکار اونو خسته میکرد برا همین به اتاقش رفت تا بخوابه .
سلام دوستان عزیز چطورین ؟
پارت چهارم 🏵️💮🌸
- ۷.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط