پارت پنجم

پارت پنجم:
داستان از دیدگاه جیمین: جیمین بعد از اینکه فهمید پدربزرگ یونگی در واقع یک کارخانه دار نامدار و مشهوره و چون در این یک هفته کارمندان زیادی برای دعوت به شرکتش میرفتن ، جیمین در آخر تصمیم گرفت با یونگی در این باره حرف بزنه .
بعد از شام بود ، یونگی داشت سریال مورد علاقه اش رو تماشا میکرد ، جیمین با دولیوان چای وارد اتاق نشیمن شد ، یونگی با دیدن جیمین لبخند زد، جیمین کنار یونگی نشست ، یونگی گفت: دستت درد نکنه زحمت شد ، جیمین منتظر موقعیت خوبی شد ، سریال تمام شد و یونگی شروع کرد به خوردن چای ، جیمین فرصت رو پیدا کرد و لب به سخن باز کرد: راستش یونگی میخوای بری واشنگتن ؟ یونگی گفت: نه ، من می‌خوام سئول بمونم . جیمین گفت: راستش یونگی به نظرم بری واشنگتن واسه آیندت خوبه ها . یونگی لیوان رو روی میز گذاشت و به جیمین نگاه چپ انداخت و گفت: منظورت چیه ؟ جیمین گفت : خب ، به هر حال اون مرد پدربزرگت هست . یونگی گفت: پدر بزرگی که تا حالا ندیدمش . جیمین گفت: خب به هر حال ، اگه اون پدربزرگت نبود اینقدر برا بدست آودرنت تلاش نمی‌کرد . یونگی گفت: تو منظورت چیه جیمین چی شده این حرفا رو به من میزنی چیرو میخوای توجیح کنی؟ جیمین نفس عمیقی کشید و گفت: یونگی بابابزرگت چند روزی هست که برخی از کارمنداش رو به شرکتام می‌فرسته تا باهام حرف بزنه ، میگن که باهات حرف بزنم تا بری واشنگتن متوجهی ؟ آبروم داره می‌ره یونگی دارن واسم شایعه میسازن . یونگی گفت: من نمی‌خوام برم واشنگتن. جیمین گفت: یونگی ببین عزیزم برا آینده خودتم خوبه . یونگی چشماش پر شد و عصبی شد و گفت: میدونستم ، آدمی که همون یک هفته اول به یه پسری که فقیره و جوان اعتراف کنی و از شانس بد اونم عاشقت باشه همینه دیگه . جیمین گفت: یونگی داری چی میگی ؟ این چه حرفیه ؟ ببین من برا خودت میگم . یونگی گفت: لازم نکرده تو برا من آینده نگری کنی ‌. یونگی به اتاقش رفت و درو بست. چند ساعت بعد جیمین نگران یونگی شد و به اتاق یونگی رفت ، یونگی روی تخت دراز کشیده بود و گریه میکرد ، جیمین نزدیک یونگی شد و کنارش نشست و گفت: ازم ناراحتی؟ یونگی گفت: نه چرا باید ازت ناراحت باشم ؟ من برا شانس خودم گریه میکنم. جیمین گفت: اگه بهت یه قول بدم ،میری واشنگتن ؟ یونگی گفت: من بهت اعتماد دارم هرچی بگی قبول میکنم . جیمین گفت: تو به مدت یک ماه یا اصلا یک هفته برو پیش بابابزرگت اگه خوشت اومد توی واشنگتن بمون اگه هم دوست نداری بهم خبر میدی با بابابزرگت حرف میزنم برمی‌گردی خونه خودمون اینجا در سئول. یونگی گفت: اگه بابابزرگم گفت تو کیه یونگی هستی چی میگی بهش؟ جیمین گفت: بهش میگم سرپرستش هستم و حرف یونگی برا من حکمه و تو هم بهش میگی برمی‌گردم سئول. یونگی گفت: تو میخوای از پیشت برم ؟ جیمین یونگی رو بغل کرد و گفت: معلومه که نه ، من نمیتونم یک لحظه نبودنت رو تحمل کنم . یونگی جیمین رو بغل کرد و گفت: جیمین من قول تورو پذیرفتم ، منم بهت قول میدم طول مدتی که در واشنگتن هستم هم دوستت داشته باشم هم هر وقت موقع خوبی پیدا کردم بهت زنگ بزنم و باهات در ارتباط باشم . جیمین گفت: حالا استراحت کن فردا حرف می‌زنیم . جیمین از اتاق یونگی بیرون رفت و یونگی رو در اتاق تنها گزاشت تا بخوابه ، یونگی تا نصف شب بیدار بود و فکر میکرد تا که آخر خوابش برد ، جیمین هم تا نصف شب بیدار بود و نگران این بود که یونگی بلایی به سرش بیاره تا که در آخر به زور تلقین چیز های خوب خوابید ولی دوتاشونم نگران بودن .

سلام دوستان عزیز چطورین ؟
پارت پنجم 🪷
دیدگاه ها (۰)

MY BAD BOY

پارت هفتم: داستان از دیدگاه یونگی: در این چند روز هر وقت تنه...

پارت چهارم:داستان از دیدگاه یونگی: یونگی داشت تست میزد ، به ...

پارت سوم:داستان از دیدگاه یونگی: داشت توی یکی از کوچه پس کوچ...

my month²پارت⁷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط