MY BAD BOY

پارت ششم:
داستان از دیدگاه یونگی: داشت چمدان سیاهش رو برا مسافرتش به واشنگتن جمع میکرد ، هر لباسی که تا میکرد و داخل چمدان میگزاشت اشکاش رو در میآورد ، جیمین وارد اتاقش شد و گفت: حاضری ؟ یونگی سرش رو پایین انداخت و گفت: آره حاضرم . جیمین نزدیک یونگی شد ، از قیافه جیمین هم معلوم بود که کل شب گریه کرده ، دستشو روی شونه یونگی گزاشت و گفت: پاشو بریم فرودگاه. یونگی گفت: جیمین راه دیگه ای نیست ؟ جیمین گفت: قرارمون یادت رفت ؟ نگرون نباش من زیر قولم نمی‌زنم . یونگی از روی زمین بلند شد و چمدانش رو برداشت و گفت: بریم دیگه دیره .
داستان از دیدگاه جیمین: در سالن فرودگاه همراه یونگی حرکت می‌کردند ، لب پایین یونگی می‌لرزید معلوم بود استرس داره ، جیمین دست یونگی رو گرفته بود و فشار میداد تا استرسش کم بشه اما یونگی هر لحظه بیشتر استرس می‌گرفت ، جیمین گفت: منشی بابابزرگت میاد دنبالت یه خانم هست . همون لحظه یه خانم قد بلند ، بور چشم آبی با کت و شلوار سیاه از دور سمتشون میومد ، نزدیک جیمین شد و به انگلیسی گفت: پارک جیمین شمایید ؟ جیمین هم به انگلیسی جواب داد: بله خودمم . خانم گفت: من آلیس هستم منشی آقای مین کونگا ، آقای مین یونگی ایشونن ؟ وبا دست به یونگی اشاره کرد. یونگی که زبان بلد بود و متوجه حرف های جیمین و آلیس بود بلند شد و گفت: بله یونگی منم . آلیس لبخندی زد و گفت: آقای مین بهتره بریم سوار هواپیما بشیم ، با آقای پارک اینجا خداحافظی کنید تا بریم . یونگی سری تکان داد و طرف جیمین رفت و بغلش کرد و به کره ای گفت: دلم برات تنگ میشه جیمین. جیمین هم یونگی رو بغل کرد و گفت: منم همینطور کوچولو . از جیمین جدا شد ، برای اینکه گریه نکنه زود تر از پیش جیمین رفت . با آلیس سوار هواپیما شد ، بعد از اینکه پرواز کردن ، آلیس گفت: انگار خیلی جیمین رو دوست داری. یونگی گفت: شما از کجا میدونین ؟ مگه کره ای بلدین ؟ آلیس گفت: از بچگیم پیش آقای کونگا بزرگ شدم و کره ای یاد گرفتم . یونگی گفت: چند سالتونه ؟ آلیس گفت: اگه مادرتون زنده بود با من همسن میشد ، تقریباً ۴۳ سالمه . یونگی گفت: مامانم رو میشناختین ؟ آلیس سرشو تکون داد و گفت: بابام منشی بابابزرگت بود و منو مامانت با هم بزرگ شدیم ، ۱۸ سالمون بود که مامانت با بابات در دانشگاه آشنا شد و گفت میخواد باهاش ازدواج کنه ، بابابزرگت از اولم مخالف بود و میدونست که این ازدواج آخر خوبی ندارد ، اما مامانت ازدواج کرد و تو متولد شدی ، نزدیک سه سال پیش زمونی که تازه منشی بابابزرگت شده بودم یکی از کارمندان بابابزرگت که در سئول مشغول به کار بود خبر داد که نوه داره و تصمیم گرفتیم تورو برگردانیم پیش بابابزرگت که جریان آقای پارک اومد میان و تصمیم گرفتیم از طریق اون باهات در ارتباط باشیم . یونگی گفت: پس شما منو خیلی وقته میشناسید . آلیس گفت: میشه گفت آره، میتونم یه سوال بپرسم ؟ یونگی گفت: البته. آلیس گفت: شما و آقای پارک به همدیگه علاقه دارین ؟ یونگی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. آلیس متوجه رفتار یونگی شد و گفت: نگرون نباش من به بابابزرگت چیزی نمی‌گم ، منم جای مامانتم ، میدونی من رازدار و دوست صمیمی مامانت بودم ، پس میتونم رازدار تو هم باشم . یونگی گفت: خب آره، منو اون پنج ساله همدیگه رو دوست داریم و با هم زندگی میکنیم و احتمالا جریان اشناییمون رو هم میدونید . آلیس گفت: اره یه چیزایی میدونم ، خب عاشق هم جنس خود بودن عجیبه ، تو عاشق یک مرد شدی ولی خب عشقه دیگه جنسیت نمی‌شناسد. یونگی خوشحال بود که آلیس درکش می‌کنه ولی نگران واکنش بابابزرگش بود . قرار بود یکسر برن واشنگتن برا همین چند روزی باید در هوا میماندن ، یونگی نگران جیمین بود ولی نمی‌خواست جلوی آلیس چیزی نشون بده برا همین منتظر شب بود تا بهش پیام بده .

سلام دوستان پارت ششم 👾
دیدگاه ها (۰)

پارت هفتم: داستان از دیدگاه یونگی: در این چند روز هر وقت تنه...

ادامه دارد هفتم

پارت پنجم:داستان از دیدگاه جیمین: جیمین بعد از اینکه فهمید پ...

پارت چهارم:داستان از دیدگاه یونگی: یونگی داشت تست میزد ، به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط