تهیونگ
_تهیونگ_
به اصرار پدربزرگش به پاریس اومدن
به طرز عجیبی پدربزرگش اصرار داشت که به پاریس برن انگار که چیزی یا کسی اونجا منتظرشونه
همچنین اصرار داشت که تهیونگ حتما به همراهش بره
اخه مثلا چرا باید میرفتن پاریس؟اونم وقتی که پدربزرگش اصلا حال خوبی نداشت و همش بدن درد و احساس خستگی میکرد
اونا میتونستن برن نیویورک و بهترین دکترها پدربزرگش رو معاینه کنن ولی چرا پدربزرگ اینقدر اصرار به رفتن به پاریس داشت...درسته تهیونگ عاشق پاریسه و از همه اوقات آزادش استفاده میکرد تا به پاریس بره اما الان هم سرش شلوغ بود هم برای درمان پدربزرگش میتونستن برن نیویورک
ولی حالا که اینقدر به رفتن به پاریس اصرار داشت تهیونگ هم قبول کرد که به اونجا برن
بزار ببینه چه دلیلی داره که پدربزرگش اصرار داشت
وقتی که به پاریس رسیدن مستقیم رفتن کافه ای که پدربزرگش گفت و اونجا منتظر نشستن ولی پدربزرگ تهیونگ حتی یک کلمه هم به تهیونگ درباره این اتفاقات چیزی نمیگفت
همینطور که نشسته بودن دختری رو به روشون ایستاد و به اونها به اومدن به پاریس خوش آمد گفت
چشمای تهیونگ کمی باز تر از حد معمولیشون شدن و سرتا پای دختره رو نگاه کرد...اون زیبا بود خیلی زیبا مثل یک عروسک فرانسوی
لبخند خیلی قشنگ و شیرینی داشت
چشماش نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک بودن و حالت قشنگی داشتن و رنگ مشکیشون زیباترشون میکرد
بینی نه زیاد کوچیک و نه زیاد بزرگی داشت ولی با صورت گرد و پوست گندمیش خیلی زیبا دراومد
و لب هاش...لب های کوچیک و صورتی رنگش زیبایی صورتشو کامل میکرد
گونه هاش که معلوم بود رنگ صورتی طبیعی ای داشتن به زیبایی لبخندش و حتی صورتش اضافه میکرد
بهش نمیخورد یکی از کارکنان کافه باشه...پس حتما اون کسی بود که پدربزرگش منتظرش بود
به اصرار پدربزرگش به پاریس اومدن
به طرز عجیبی پدربزرگش اصرار داشت که به پاریس برن انگار که چیزی یا کسی اونجا منتظرشونه
همچنین اصرار داشت که تهیونگ حتما به همراهش بره
اخه مثلا چرا باید میرفتن پاریس؟اونم وقتی که پدربزرگش اصلا حال خوبی نداشت و همش بدن درد و احساس خستگی میکرد
اونا میتونستن برن نیویورک و بهترین دکترها پدربزرگش رو معاینه کنن ولی چرا پدربزرگ اینقدر اصرار به رفتن به پاریس داشت...درسته تهیونگ عاشق پاریسه و از همه اوقات آزادش استفاده میکرد تا به پاریس بره اما الان هم سرش شلوغ بود هم برای درمان پدربزرگش میتونستن برن نیویورک
ولی حالا که اینقدر به رفتن به پاریس اصرار داشت تهیونگ هم قبول کرد که به اونجا برن
بزار ببینه چه دلیلی داره که پدربزرگش اصرار داشت
وقتی که به پاریس رسیدن مستقیم رفتن کافه ای که پدربزرگش گفت و اونجا منتظر نشستن ولی پدربزرگ تهیونگ حتی یک کلمه هم به تهیونگ درباره این اتفاقات چیزی نمیگفت
همینطور که نشسته بودن دختری رو به روشون ایستاد و به اونها به اومدن به پاریس خوش آمد گفت
چشمای تهیونگ کمی باز تر از حد معمولیشون شدن و سرتا پای دختره رو نگاه کرد...اون زیبا بود خیلی زیبا مثل یک عروسک فرانسوی
لبخند خیلی قشنگ و شیرینی داشت
چشماش نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک بودن و حالت قشنگی داشتن و رنگ مشکیشون زیباترشون میکرد
بینی نه زیاد کوچیک و نه زیاد بزرگی داشت ولی با صورت گرد و پوست گندمیش خیلی زیبا دراومد
و لب هاش...لب های کوچیک و صورتی رنگش زیبایی صورتشو کامل میکرد
گونه هاش که معلوم بود رنگ صورتی طبیعی ای داشتن به زیبایی لبخندش و حتی صورتش اضافه میکرد
بهش نمیخورد یکی از کارکنان کافه باشه...پس حتما اون کسی بود که پدربزرگش منتظرش بود
۳.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.