تولد یک شیطان
پارت 7
یعنی باید چیکار میکردم ؟
شب پیشش میموندم؟
کار درست چی بود؟
10 سال بعد
نمیدونم به چه بدبختی پگیو بزرگ کردم یعنی تا چشم رو هم گذاشتم ده سال گذشت این مدت بردمش خونه خودم تو همون دنیای انسانا
و خبببب مجبور شدم همین یه ماه پیش همچیو بهش بگم
البته منظورم از همچی هویت خودم بود
بهش گفتم خون آشامم و بهش گفتم که نقش یه بچه رو بازی میکردم و بهش گفتم که فرشته محافظشم همینارو بهش توضیح دادم بقیشو نگه داشتم برا وقتی بزرگتر شد
الان حدود شیش ماه از شروع مدارس میگذره همیشه وقتی مدرسه ها شروع میشه پگی افسردگی میگیره چون تنهاس و مسخره میشه و... من خیلی سعی کردم بهش یاد بدم که چجوری باهاشون رفتار کنه ولی پگی واقعا همچیرو به تخمش میگیره و در نهایت از بعضی هاشون اسیب میبینه
دختر عجیبیه بعضی وقتا خونسردیش خطرناک میشه حتی منم بعضی وقتا ازش میترسم
اون زیاد نمی خنده و کلا صورتش یجورایی انگار صورتش از سنگ و خیلی کم واکنش میده
من تا جایی که بتونم زندیگیشو با چیزایه انگیزشی پر میکنم تا کمتر افسرده شه ولی زیاد کار ساز نیست....
ویو پگی
از خواب پاشده بودم ساعت شیش صبح بود
من همیشه زود پا میشم ولی اون قدر تو تخت میمونم تا دیر شه
ساعت شیش و نیم شد به زور از تخت پاشدم رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم بعد اومدم بیرون و دندونا و صورتمو شستم بعد یه تیکه صبحونه کوچولو و حاضر شدم کیفمم که حاضر بود
اینقدر که خوب گفتم نبود همش عجله ای و با کلییی شلخته گی بود
ساعت هفت بود سریع سوار ماشین شخصی که جونگ کوک برام گرفته بود شدم قهوه مم تو دستم بود
راستشو بگم من معتاد قهوم....
بالاخره رسیدیم به مدرسه و رفتم بالا تو کلاس خودم
راستش من دیر ارتباط میگیرم و از اونجایی که من تو این مدرسه سال اولیم و کسیم نمیشناسم شیش ماهه که دوستی ندارم و تنهام
بعد این که کیفمو گذاشتم اومدم پایین و رفتم حیاط خلوت مدرسه اونجا یه تاب هست که اکثرا اوقات خلوته دلیلشو خودمم نمیدونم ولی اینو میدونم که همیشه اونجا میشینم و تو تفکرات خودم غرق میشم ولی امروز دیگه خالی نبود.....
ادامه دارد
یعنی باید چیکار میکردم ؟
شب پیشش میموندم؟
کار درست چی بود؟
10 سال بعد
نمیدونم به چه بدبختی پگیو بزرگ کردم یعنی تا چشم رو هم گذاشتم ده سال گذشت این مدت بردمش خونه خودم تو همون دنیای انسانا
و خبببب مجبور شدم همین یه ماه پیش همچیو بهش بگم
البته منظورم از همچی هویت خودم بود
بهش گفتم خون آشامم و بهش گفتم که نقش یه بچه رو بازی میکردم و بهش گفتم که فرشته محافظشم همینارو بهش توضیح دادم بقیشو نگه داشتم برا وقتی بزرگتر شد
الان حدود شیش ماه از شروع مدارس میگذره همیشه وقتی مدرسه ها شروع میشه پگی افسردگی میگیره چون تنهاس و مسخره میشه و... من خیلی سعی کردم بهش یاد بدم که چجوری باهاشون رفتار کنه ولی پگی واقعا همچیرو به تخمش میگیره و در نهایت از بعضی هاشون اسیب میبینه
دختر عجیبیه بعضی وقتا خونسردیش خطرناک میشه حتی منم بعضی وقتا ازش میترسم
اون زیاد نمی خنده و کلا صورتش یجورایی انگار صورتش از سنگ و خیلی کم واکنش میده
من تا جایی که بتونم زندیگیشو با چیزایه انگیزشی پر میکنم تا کمتر افسرده شه ولی زیاد کار ساز نیست....
ویو پگی
از خواب پاشده بودم ساعت شیش صبح بود
من همیشه زود پا میشم ولی اون قدر تو تخت میمونم تا دیر شه
ساعت شیش و نیم شد به زور از تخت پاشدم رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم بعد اومدم بیرون و دندونا و صورتمو شستم بعد یه تیکه صبحونه کوچولو و حاضر شدم کیفمم که حاضر بود
اینقدر که خوب گفتم نبود همش عجله ای و با کلییی شلخته گی بود
ساعت هفت بود سریع سوار ماشین شخصی که جونگ کوک برام گرفته بود شدم قهوه مم تو دستم بود
راستشو بگم من معتاد قهوم....
بالاخره رسیدیم به مدرسه و رفتم بالا تو کلاس خودم
راستش من دیر ارتباط میگیرم و از اونجایی که من تو این مدرسه سال اولیم و کسیم نمیشناسم شیش ماهه که دوستی ندارم و تنهام
بعد این که کیفمو گذاشتم اومدم پایین و رفتم حیاط خلوت مدرسه اونجا یه تاب هست که اکثرا اوقات خلوته دلیلشو خودمم نمیدونم ولی اینو میدونم که همیشه اونجا میشینم و تو تفکرات خودم غرق میشم ولی امروز دیگه خالی نبود.....
ادامه دارد
۶.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.