وارث(پارت۲)
وارث(پارت۲)
بعد از ظهر خواندان کیم برای خواستگاری آمدن من و نامجون رفتیم توی اتاقم نامجون منو بغل کرد گفت: دلم برات تنگ شده بود گفتم:دیروز همو دیدیم نامجون گفت: هر ثانیه بی تو واسم مثل صد سال هست دوروز دیگه قراره زنم بشی گفتم: دوروز دیگه چقدر زود نامجون گفت: من و تو دوماهه باهمیم پس نیازی به آشنایی نیست واسه همین زیاد طولش نمیدیم (دوروز بعد)موقع عروسی رسیده بود صبح زود بیدار شدم مادرم به چند تا از بهترین میکاپ آرتیست ها گفته بود بیان تا منو آماده کنن ما رسم داریم که توی روز عروسی لباس عروسمون مشکی باشه خیلی خوبه من عاشق رنگ مشکی ام (هایلایت شده)
عروسی تموم شد و رفتیم به عمارت لباسامونو عوض کردیم و خوابیدیم (فردا صبح)نامجون برای یه سری کار ها رفته بود بیرون ولی گفت زود برمیگرده من با مادر و خواهر نامجون به خرید رفتم وقتی برگشتیم خونه ساعت تقریبا ۹ بود نامجون برگشته بود دویدم رفتم طبقه بالا سمت اتاق کار نامجون ولی انگار داشت با پدربزرگ من حرف میزد پس واستادم و گوش دادم
پدر بزرگ:ا/ت نمیتونه باردار بشه درسته وارث مهم نیست اما خب یکی باید نسل رو ادامه بده
نامجون:امروز با دکتر صحبت کردم راهی نداره
پدربزرگ: پس راهی به جز کشتنش نداریم باید سریع تر ا/ت رو بکشی
نامجون: چشم
باشنیدن صحبت هاشون سریع دویدم سمت اتاق مشترکمون داشتم وسایلمو جمع میکردم که نامجون امد داخل اتاق تفنگشو گذاشت روی سرم و گفت چیکار میکنی من گفتم میخوام برم لطفا ولم کن نامجون گفت تو مال منی و چیزایی که مال منن باید پیشم بمونن وسایلم رو جمع کردم بودم زیپ ساک رو بستم وقتی میخواستم از اتاق برم بیرون نامجون امد جلومو بگیره که حلش دادم و دویدم طبقه پایین از عمارت خارج شدم
بعد از ظهر خواندان کیم برای خواستگاری آمدن من و نامجون رفتیم توی اتاقم نامجون منو بغل کرد گفت: دلم برات تنگ شده بود گفتم:دیروز همو دیدیم نامجون گفت: هر ثانیه بی تو واسم مثل صد سال هست دوروز دیگه قراره زنم بشی گفتم: دوروز دیگه چقدر زود نامجون گفت: من و تو دوماهه باهمیم پس نیازی به آشنایی نیست واسه همین زیاد طولش نمیدیم (دوروز بعد)موقع عروسی رسیده بود صبح زود بیدار شدم مادرم به چند تا از بهترین میکاپ آرتیست ها گفته بود بیان تا منو آماده کنن ما رسم داریم که توی روز عروسی لباس عروسمون مشکی باشه خیلی خوبه من عاشق رنگ مشکی ام (هایلایت شده)
عروسی تموم شد و رفتیم به عمارت لباسامونو عوض کردیم و خوابیدیم (فردا صبح)نامجون برای یه سری کار ها رفته بود بیرون ولی گفت زود برمیگرده من با مادر و خواهر نامجون به خرید رفتم وقتی برگشتیم خونه ساعت تقریبا ۹ بود نامجون برگشته بود دویدم رفتم طبقه بالا سمت اتاق کار نامجون ولی انگار داشت با پدربزرگ من حرف میزد پس واستادم و گوش دادم
پدر بزرگ:ا/ت نمیتونه باردار بشه درسته وارث مهم نیست اما خب یکی باید نسل رو ادامه بده
نامجون:امروز با دکتر صحبت کردم راهی نداره
پدربزرگ: پس راهی به جز کشتنش نداریم باید سریع تر ا/ت رو بکشی
نامجون: چشم
باشنیدن صحبت هاشون سریع دویدم سمت اتاق مشترکمون داشتم وسایلمو جمع میکردم که نامجون امد داخل اتاق تفنگشو گذاشت روی سرم و گفت چیکار میکنی من گفتم میخوام برم لطفا ولم کن نامجون گفت تو مال منی و چیزایی که مال منن باید پیشم بمونن وسایلم رو جمع کردم بودم زیپ ساک رو بستم وقتی میخواستم از اتاق برم بیرون نامجون امد جلومو بگیره که حلش دادم و دویدم طبقه پایین از عمارت خارج شدم
۳۸.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.