وارث (پارت۴)
وارث (پارت۴)
داشتم کتاب میخوندم که یهو احساس کردم در خونه باز شد ولی خب با خودم گفتم شاید باد زده در باز شده (مگه باد میتونه در خونه رو بازکنه😂😂حالا شما تصور کنین میتونه)رفتم طبقه پایین اما در بسته بود یهو یکی از پشت روی سرم اسلحه گذاشت آروم برگشتم نامجون بود دوتا از افرادش باهاش بودن دو طرف من واستاده بودن نامجون گفت: بشین همونجوری که اسلحه رو گرفته بود رو سرم جلو میومد منم میرفتم عقب که به دیوار رسیدم گفت: به به پرنسس بالاخره پیدات کردم میدونی چند وقته دارم دنبالت میگردم حرف بزن دیگه چرا حرف نمیزنی لال شدی گفتم: لطفا بزار برم باهام کاری نداشته باش گفت: نوچ نمیشه میدونی تاوان فرار کردن از دست من چیه بزار خودم بگم مرگ اسلحه رو آورد جلوتر گفت: چاق شدی مثل اینکه نبودم بهت خوش گذشته آروم خشاب رو کشید من التماسش کردم گفتم:لطفا منو نکش گفت: نمیشه باید وقتی رفتی به الان فکر میکردی تا سه میشمارم و شلیک میکنم ۱....۲....گفتم: صبر کن واستا باید یه چیزی رو بدونی گفت :چیو آخرین آرزوت قبل مرگت گفتم: من باردارم گفت: چجوری بچه ماله کیه گفتم: ماله تو هست اسلحه رو داد به یکی از افرادش خم شد و توی چشمام نگاه کرد گفت: داری دروغ میگی مگه نه گفتم:نه میدونم پدر بزرگم بهت گفت: من حامله نمیشم اما شدم به افرادش گفت یه دکتر خبر کنن تا بیاد توی خونه منو معاینه کنه تا ببینه واقعا باردارم یانه چند دقیقه بعد دکتر رسید با کلی دستگاه امد طبقه بالا توی اتاقم و منو معاینه کرد نامجون گفت چی شد دکتر گفت ایشون باردارن دکتر و افرادش رفتن نامجون گفت فعلا نمیتونم ببرمت عمارت دوست دخترم به خاطر اینکه خونش داره رنگ میشه توی عمارته چقدر دیگه تا زایمانت مونده گفتم هشت ماه گفت بچه منو که به دنیا آوردی میتونی بری همینجا بمون من میرم تا واست غذا درست کنم نامجون رفت پایین منم توی اتاق نشسته بودم اون از اولشم دوستم نداشت تازه الان دوست دخترم داره ولی من هنوز زنشم دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم مامان تورو نمیده به بابات میخوام فرار کنم خودم بزرگت میکنم نگران هیچی نباش حتی اگه نتونم فرار کنم خودم و تورو میکشم تا راحت بشیم
داشتم کتاب میخوندم که یهو احساس کردم در خونه باز شد ولی خب با خودم گفتم شاید باد زده در باز شده (مگه باد میتونه در خونه رو بازکنه😂😂حالا شما تصور کنین میتونه)رفتم طبقه پایین اما در بسته بود یهو یکی از پشت روی سرم اسلحه گذاشت آروم برگشتم نامجون بود دوتا از افرادش باهاش بودن دو طرف من واستاده بودن نامجون گفت: بشین همونجوری که اسلحه رو گرفته بود رو سرم جلو میومد منم میرفتم عقب که به دیوار رسیدم گفت: به به پرنسس بالاخره پیدات کردم میدونی چند وقته دارم دنبالت میگردم حرف بزن دیگه چرا حرف نمیزنی لال شدی گفتم: لطفا بزار برم باهام کاری نداشته باش گفت: نوچ نمیشه میدونی تاوان فرار کردن از دست من چیه بزار خودم بگم مرگ اسلحه رو آورد جلوتر گفت: چاق شدی مثل اینکه نبودم بهت خوش گذشته آروم خشاب رو کشید من التماسش کردم گفتم:لطفا منو نکش گفت: نمیشه باید وقتی رفتی به الان فکر میکردی تا سه میشمارم و شلیک میکنم ۱....۲....گفتم: صبر کن واستا باید یه چیزی رو بدونی گفت :چیو آخرین آرزوت قبل مرگت گفتم: من باردارم گفت: چجوری بچه ماله کیه گفتم: ماله تو هست اسلحه رو داد به یکی از افرادش خم شد و توی چشمام نگاه کرد گفت: داری دروغ میگی مگه نه گفتم:نه میدونم پدر بزرگم بهت گفت: من حامله نمیشم اما شدم به افرادش گفت یه دکتر خبر کنن تا بیاد توی خونه منو معاینه کنه تا ببینه واقعا باردارم یانه چند دقیقه بعد دکتر رسید با کلی دستگاه امد طبقه بالا توی اتاقم و منو معاینه کرد نامجون گفت چی شد دکتر گفت ایشون باردارن دکتر و افرادش رفتن نامجون گفت فعلا نمیتونم ببرمت عمارت دوست دخترم به خاطر اینکه خونش داره رنگ میشه توی عمارته چقدر دیگه تا زایمانت مونده گفتم هشت ماه گفت بچه منو که به دنیا آوردی میتونی بری همینجا بمون من میرم تا واست غذا درست کنم نامجون رفت پایین منم توی اتاق نشسته بودم اون از اولشم دوستم نداشت تازه الان دوست دخترم داره ولی من هنوز زنشم دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم مامان تورو نمیده به بابات میخوام فرار کنم خودم بزرگت میکنم نگران هیچی نباش حتی اگه نتونم فرار کنم خودم و تورو میکشم تا راحت بشیم
۵۰.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.