وارث(پارت۳)
وارث(پارت۳)
داشتم میدویدم که یهو افتادم و پام درد گرفت نامجون بهم رسید دستمو گرفت و منو کشید در ماشین رو باز کرد و منو نشوند تو ماشین خودشم نشست درو بست و رفتیم سمت عمارت در ماشین رو باز کرد و باز دستمو گرفت منو برد توی عمارت و پرتم کرد روی تخت میخواستم بلند بشم که در اتاق رو قفل کرد و روم خیمه زد (خب دیگه نیاز به توضیح نیست خودتون میدونید بعدش چیکار کرد ) (فرداصبح) با درد از خواب بیدار شدم و حالت تهوع داشتم ولی اصلا شک نکردم که باردارم چون دیروز پدربزرگم پشت تلفن به نامجون گفت که من باردار نمیشم اها راستی باید از اینجا برم بیرون در اتاق رو قفل کردم وسایلم رو اماده کردم یه طناب محکم به یکی از ستون های اتاق بستم اول وسایلم رو انداختم پایین بعدم خودم با تناب رفتم پایین جوری از اونجا رفتم بیرون که هیچ کدوم از محافظ ها نفهمیدن
*ازدید نامجون*
ا/ت خواب بود واسه همین بیدارش نکردم رفتم پایین هنوز وقت صبحانه نشده بود من کارامو انجام دادم دیگه وقت صبحانه بود یکی از خدمتکار ها سریع از پله امد پایین ما همه سر میز نشسته بودیم گفتم:چی شده بلایی سر ا/ت آمده گفت: آقا در قفله من رفتم طبقه بالا چند بار در زدم ولی ا/ت درو باز نکردچند تا ضربه با شونم به در زدم در باز شد ولی ا/ت نبود پنجره باز بود و یه طناب ازش آویزون بود رد طناب رو گرفتم به ستون بسته شده بود گفتم: اه لعنتی فرار کرد رفتم طبقه پایین کتم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال ا/ت انگار آب شده بود رفتم بود توی زمین دست از گشتن برداشتم و به چند تا از افرادم گفتم که دنبالش بگردن
(یک ماه بعد)
اون روز از دست نامجون فرار کردم و رفتم خونه خودم هیچ کس از اونجا خبر نداشت خونه با رنگ مورد علاقم رنگ مشکی از وقتی که ده سالم بود پولامو پس انداز میکردم و پول کافی برای اینکه زندگی خودم رو داشته باشم داشتم ولی بعضی وقت ها هم کار میکردم ولی باید حواسمو جمع میکردم تا نامجون پیدام نکنه چون میدونم دست بردار نیست و دنبالم میگرده راستی یک ماه پیش که از نامجون فرار کردم حالم بد شد و رفتم بیمارستان گفتن بار دارم باید حواسم هم به این کوچولو باشه هم خودم شب بود خسته تر از همیشه رفتم خونه خونه ای که فقط خودم و بچم توش بودیم باورم نمیشه قراره هشت ماه دیگه به دنیا بیاد رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کردم داشتم کتاب میخوندم که یهو .......
داشتم میدویدم که یهو افتادم و پام درد گرفت نامجون بهم رسید دستمو گرفت و منو کشید در ماشین رو باز کرد و منو نشوند تو ماشین خودشم نشست درو بست و رفتیم سمت عمارت در ماشین رو باز کرد و باز دستمو گرفت منو برد توی عمارت و پرتم کرد روی تخت میخواستم بلند بشم که در اتاق رو قفل کرد و روم خیمه زد (خب دیگه نیاز به توضیح نیست خودتون میدونید بعدش چیکار کرد ) (فرداصبح) با درد از خواب بیدار شدم و حالت تهوع داشتم ولی اصلا شک نکردم که باردارم چون دیروز پدربزرگم پشت تلفن به نامجون گفت که من باردار نمیشم اها راستی باید از اینجا برم بیرون در اتاق رو قفل کردم وسایلم رو اماده کردم یه طناب محکم به یکی از ستون های اتاق بستم اول وسایلم رو انداختم پایین بعدم خودم با تناب رفتم پایین جوری از اونجا رفتم بیرون که هیچ کدوم از محافظ ها نفهمیدن
*ازدید نامجون*
ا/ت خواب بود واسه همین بیدارش نکردم رفتم پایین هنوز وقت صبحانه نشده بود من کارامو انجام دادم دیگه وقت صبحانه بود یکی از خدمتکار ها سریع از پله امد پایین ما همه سر میز نشسته بودیم گفتم:چی شده بلایی سر ا/ت آمده گفت: آقا در قفله من رفتم طبقه بالا چند بار در زدم ولی ا/ت درو باز نکردچند تا ضربه با شونم به در زدم در باز شد ولی ا/ت نبود پنجره باز بود و یه طناب ازش آویزون بود رد طناب رو گرفتم به ستون بسته شده بود گفتم: اه لعنتی فرار کرد رفتم طبقه پایین کتم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال ا/ت انگار آب شده بود رفتم بود توی زمین دست از گشتن برداشتم و به چند تا از افرادم گفتم که دنبالش بگردن
(یک ماه بعد)
اون روز از دست نامجون فرار کردم و رفتم خونه خودم هیچ کس از اونجا خبر نداشت خونه با رنگ مورد علاقم رنگ مشکی از وقتی که ده سالم بود پولامو پس انداز میکردم و پول کافی برای اینکه زندگی خودم رو داشته باشم داشتم ولی بعضی وقت ها هم کار میکردم ولی باید حواسمو جمع میکردم تا نامجون پیدام نکنه چون میدونم دست بردار نیست و دنبالم میگرده راستی یک ماه پیش که از نامجون فرار کردم حالم بد شد و رفتم بیمارستان گفتن بار دارم باید حواسم هم به این کوچولو باشه هم خودم شب بود خسته تر از همیشه رفتم خونه خونه ای که فقط خودم و بچم توش بودیم باورم نمیشه قراره هشت ماه دیگه به دنیا بیاد رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کردم داشتم کتاب میخوندم که یهو .......
۷۲.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.