عشقتصادفی
#عشق_تصادفی
p.30
یه سال بعد:
تق تق
ا.ت: بله
کوک:منم
ا.ت: بیا تو
کوک: آماده شدی؟ او چه خوشگل شدی
ا.ت: مو هام رو شونه کنم شنلمم بپوشم آماده ام
کوک: پایین منتظرتم
ا.ت: باشه عزیزم
سریع مو هام رو شونه کردم و شنل و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. کوک به ماشین تکیه داده بود و منتظر من بود لبخند زدم و رفتم نشستم تو ماشین و راه افتادیم
(فلش بک(دیشب))
دیشب ا.ت رفته بوده بیرون که یه سریی آدم با لباس سیاه بهش حمله کردن و ولی ا.ت به کوک نگفته و جای کبودی هاش میپوشند جدا از اون حامله بوده
(حال)
دوباره اون درد غیر قابل تحمل شروع شد و اشک تو چشم هام جمع شد نه برای دردی که داشتم
برای بچه ای که چند روزه اومد و رفت ؛ برای بچه ای که حتی پدرش از وجودش خبر نداشت واقعا نمیدونم چطوری به کوک بگم بچه ای بوده و دیگه نیست
با صدا راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم و جلو راهپله ها از ماشین پیاده شدم کنار کوک وایستادم که دوباره شروع شد یه لحظه میخکوب شدم
کوک: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: نه چیزی نشده حالم خوبه
کوک: بریم
باهاش رفتم و روی یکی از صندلی های میز نشستیم و به کسایی که میشناختیم سلام دادیم
نیم ساعت بعد:
ا.ت: عزیزم من میرم دستشویی
کوک: باشه ؛ مراقب خودت باش
بلند شدم برم دستشویی که آرایشم و کبودی هام رو چک کنم جلوی آینه بودم که دوباره شروع شد، نتونستم گریه ام رو تحمل کنم و زدم زیر گریه که کوک اومد داخل
کوک: چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه؟
ا.ت: نه خوب نیستم اصلا خوب نیستم
کوک:میخوای در موردش حرف بزنی؟
ا.ت: میخوام ولی نمیتونم (با گریه)
کوک: تمام تلاشم رو بکن که منظورت رو بهم برسونی
ا.ت: مگه اون چند وقتش بود که اینطوری بشه
کوک: کی چند وقتش بود؟
ا.ت: بریم خونه فقط بریم خونه
کوک: تو برو سمت ماشین تا من برم کیف و شنلت رو بردارم
ویو کوک:
با بیشترین سرعتی که داشتم رفتم سمت میز که وسایل رو بردارم
یکی از کسایی که رو میز نشسته بود: دارین میرین؟ چرا آنقدر زود:
کوک: ببخشید ا.ت حالش خوب نیست باید بریم
یه ربع بعد:
ا.ت:
رفتم با همون حالت گریه نشستم رو تختمون کوک هم رو زانو نشست رو زمین
کوک: حالا کامل برام توضیح بده چی شده
ا.ت: من چند وقت پیش متوجه شدم که باردارم ولی (با بغض) دیشب که رفته بودم بیرون یه چند نفر منو زدن
کوک: چی؟ چرا به من نگفتی؟
ا.ت: الان دیگه بچمون مرده (با گریه)
کوک: گریه نکن عزیزم انتقامش رو ازشون میگیرم. من خوب اون ها رو میشناسم این تقصیر تو نیست. اونا به هر حال باید یه جوری یه کاری میکردن
(End)
p.30
یه سال بعد:
تق تق
ا.ت: بله
کوک:منم
ا.ت: بیا تو
کوک: آماده شدی؟ او چه خوشگل شدی
ا.ت: مو هام رو شونه کنم شنلمم بپوشم آماده ام
کوک: پایین منتظرتم
ا.ت: باشه عزیزم
سریع مو هام رو شونه کردم و شنل و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. کوک به ماشین تکیه داده بود و منتظر من بود لبخند زدم و رفتم نشستم تو ماشین و راه افتادیم
(فلش بک(دیشب))
دیشب ا.ت رفته بوده بیرون که یه سریی آدم با لباس سیاه بهش حمله کردن و ولی ا.ت به کوک نگفته و جای کبودی هاش میپوشند جدا از اون حامله بوده
(حال)
دوباره اون درد غیر قابل تحمل شروع شد و اشک تو چشم هام جمع شد نه برای دردی که داشتم
برای بچه ای که چند روزه اومد و رفت ؛ برای بچه ای که حتی پدرش از وجودش خبر نداشت واقعا نمیدونم چطوری به کوک بگم بچه ای بوده و دیگه نیست
با صدا راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم و جلو راهپله ها از ماشین پیاده شدم کنار کوک وایستادم که دوباره شروع شد یه لحظه میخکوب شدم
کوک: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: نه چیزی نشده حالم خوبه
کوک: بریم
باهاش رفتم و روی یکی از صندلی های میز نشستیم و به کسایی که میشناختیم سلام دادیم
نیم ساعت بعد:
ا.ت: عزیزم من میرم دستشویی
کوک: باشه ؛ مراقب خودت باش
بلند شدم برم دستشویی که آرایشم و کبودی هام رو چک کنم جلوی آینه بودم که دوباره شروع شد، نتونستم گریه ام رو تحمل کنم و زدم زیر گریه که کوک اومد داخل
کوک: چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه؟
ا.ت: نه خوب نیستم اصلا خوب نیستم
کوک:میخوای در موردش حرف بزنی؟
ا.ت: میخوام ولی نمیتونم (با گریه)
کوک: تمام تلاشم رو بکن که منظورت رو بهم برسونی
ا.ت: مگه اون چند وقتش بود که اینطوری بشه
کوک: کی چند وقتش بود؟
ا.ت: بریم خونه فقط بریم خونه
کوک: تو برو سمت ماشین تا من برم کیف و شنلت رو بردارم
ویو کوک:
با بیشترین سرعتی که داشتم رفتم سمت میز که وسایل رو بردارم
یکی از کسایی که رو میز نشسته بود: دارین میرین؟ چرا آنقدر زود:
کوک: ببخشید ا.ت حالش خوب نیست باید بریم
یه ربع بعد:
ا.ت:
رفتم با همون حالت گریه نشستم رو تختمون کوک هم رو زانو نشست رو زمین
کوک: حالا کامل برام توضیح بده چی شده
ا.ت: من چند وقت پیش متوجه شدم که باردارم ولی (با بغض) دیشب که رفته بودم بیرون یه چند نفر منو زدن
کوک: چی؟ چرا به من نگفتی؟
ا.ت: الان دیگه بچمون مرده (با گریه)
کوک: گریه نکن عزیزم انتقامش رو ازشون میگیرم. من خوب اون ها رو میشناسم این تقصیر تو نیست. اونا به هر حال باید یه جوری یه کاری میکردن
(End)
- ۵۹۸
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط