عشقتصادفی
#عشق_تصادفی
p.28
در رو باز کردم و دیدم یوری افتاده روی زمین سریع دویدم سمت اتاق ناهارخوری
ا.ت:یوری...یوری اَاَه خودت بیا ببین دیگه (نفس نفس)
بدو بدو رفتیم سمت اتاقش وقتی دیدیم چی شده زنگ زدیم اورژانس
بیمارستان:
ا.ت رو به کوک:
دکتر گفته به قصد خودکشی سیاه نور خورده. واقعا نمیفهممش
یه پرستار با مو های کوتاه و لخت اومد سمت ما
پرستار:خانمی که توی اتاق ۱۳۴ هست مریض شماست؟
کوک:بله
پرستار:به هوش اومده
پرستار رفت
ا.ت: کوک تو بمون من باهاش کار دارم
رفتم به سمت اتاقش و تا وارد شدم شروع کردم به حرف زدن
ا.ت:تو خجالت نمیکشی؟ مستر کوک اینهمه کار داره این همه گرفتاری داره وقت رسیدگی به تصمیمی که گرفتی رو نداره
میخوای بمیری ؟
برو بهش بگو خودش بکشتت
تو عاشقش نیستی
فقط ازش خوشت میاد و میخوای با این کار ها توجهش رو جلب کنی ولی نمیتونی چون اون از تو متنفره و تو اینو نمیفهمی (با صدای بلند)
با صدام کوک اومد تو اتاق
یه کارت از توی جیبش در آورد و داد به یوری و گفت
کوک: این دستت باشه یه خونه هم داخل یه آپارتمان برات میگیرم
میدونم خونه بابات هست ولی نمیخوام بگن چیزی برات نذاشتم
دیگه نمیشه بیشتر از این تحملت کرد
روش رو کرد اون ور و به من گفت بریم عزیزم
یه لحظه موندم
عزیزم؟ چی؟
با همون حالت تعجب دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین و سرش رو گذاشت روی فرمون
تا چند دقیقه تنها صدایی که میومد صدای منظم نفس هامون بود که یه لحظه احساس کردم نظمش به هم خورده سکوتی که بود رو شکستم
ا.ت:خوبی؟
کوک: داشبرد رو باز کن اون بسته قرص رو بده
قرص رو پیدا کردم و بهش دادم و یه دونه خورد
ماشین رو روشن کرد و با یه آهنگ ملایم به خونه برگشتیم
خونه:
رفتم داخل اتاق و لباس خوابم رو پوشیدم و مسواک زدم که یه صدای در زدن اومد گفتم بیا داخل
کوک: امشب بیا پیش من بخواب
ا.ت: چرا؟
کوک:حالم خوب نیست
ا.ت:دلیل خوبی نبود ولی باشه
مو هام رو شونه زدم و رفتم به سمت اتاقش
روی تخت دراز کشیده بود منم رفتم و جوری که رو به روی هم باشیم کنارش دراز کشیدم
داشتم به اون حرف کسی که روبه روم بود فکر میکردم
منظورش از اینکه از قبل ترو میشناختم چی بود
من رو از کجا میشناخت؟
اره منم دوستش دارم ولیییی عجیبه
احساس کردم داره نگاه میکنه چشمام رو باز کردم و دیدم چشماش بازه
ا.ت:چیزی شده؟
کوک:خوابم نمیاد
ا.ت:منم خوابم نمیاد
خودم رو کشیدم سمتش و اونم بغلم کرد و نمیدونم چجوری خوابم برد
_____________________________________________________________________
بعد از قرن هااااااا پارت جدیییید
خودم واقعا هیچ نظری ندارم چجوری قراره تموم بشه 🩷🦩🩷
p.28
در رو باز کردم و دیدم یوری افتاده روی زمین سریع دویدم سمت اتاق ناهارخوری
ا.ت:یوری...یوری اَاَه خودت بیا ببین دیگه (نفس نفس)
بدو بدو رفتیم سمت اتاقش وقتی دیدیم چی شده زنگ زدیم اورژانس
بیمارستان:
ا.ت رو به کوک:
دکتر گفته به قصد خودکشی سیاه نور خورده. واقعا نمیفهممش
یه پرستار با مو های کوتاه و لخت اومد سمت ما
پرستار:خانمی که توی اتاق ۱۳۴ هست مریض شماست؟
کوک:بله
پرستار:به هوش اومده
پرستار رفت
ا.ت: کوک تو بمون من باهاش کار دارم
رفتم به سمت اتاقش و تا وارد شدم شروع کردم به حرف زدن
ا.ت:تو خجالت نمیکشی؟ مستر کوک اینهمه کار داره این همه گرفتاری داره وقت رسیدگی به تصمیمی که گرفتی رو نداره
میخوای بمیری ؟
برو بهش بگو خودش بکشتت
تو عاشقش نیستی
فقط ازش خوشت میاد و میخوای با این کار ها توجهش رو جلب کنی ولی نمیتونی چون اون از تو متنفره و تو اینو نمیفهمی (با صدای بلند)
با صدام کوک اومد تو اتاق
یه کارت از توی جیبش در آورد و داد به یوری و گفت
کوک: این دستت باشه یه خونه هم داخل یه آپارتمان برات میگیرم
میدونم خونه بابات هست ولی نمیخوام بگن چیزی برات نذاشتم
دیگه نمیشه بیشتر از این تحملت کرد
روش رو کرد اون ور و به من گفت بریم عزیزم
یه لحظه موندم
عزیزم؟ چی؟
با همون حالت تعجب دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین و سرش رو گذاشت روی فرمون
تا چند دقیقه تنها صدایی که میومد صدای منظم نفس هامون بود که یه لحظه احساس کردم نظمش به هم خورده سکوتی که بود رو شکستم
ا.ت:خوبی؟
کوک: داشبرد رو باز کن اون بسته قرص رو بده
قرص رو پیدا کردم و بهش دادم و یه دونه خورد
ماشین رو روشن کرد و با یه آهنگ ملایم به خونه برگشتیم
خونه:
رفتم داخل اتاق و لباس خوابم رو پوشیدم و مسواک زدم که یه صدای در زدن اومد گفتم بیا داخل
کوک: امشب بیا پیش من بخواب
ا.ت: چرا؟
کوک:حالم خوب نیست
ا.ت:دلیل خوبی نبود ولی باشه
مو هام رو شونه زدم و رفتم به سمت اتاقش
روی تخت دراز کشیده بود منم رفتم و جوری که رو به روی هم باشیم کنارش دراز کشیدم
داشتم به اون حرف کسی که روبه روم بود فکر میکردم
منظورش از اینکه از قبل ترو میشناختم چی بود
من رو از کجا میشناخت؟
اره منم دوستش دارم ولیییی عجیبه
احساس کردم داره نگاه میکنه چشمام رو باز کردم و دیدم چشماش بازه
ا.ت:چیزی شده؟
کوک:خوابم نمیاد
ا.ت:منم خوابم نمیاد
خودم رو کشیدم سمتش و اونم بغلم کرد و نمیدونم چجوری خوابم برد
_____________________________________________________________________
بعد از قرن هااااااا پارت جدیییید
خودم واقعا هیچ نظری ندارم چجوری قراره تموم بشه 🩷🦩🩷
- ۸۶۲
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط