پارت ۱۴
فلش بک به آخرای سال *
باورم نمیشه ... دراکو ... پنسی... فقط تنها کاری که از دستم بر میومد گریه بود ... فقط گریه ... دراکو داشت اون دخترو جلوی چشمای من می بو*سید
چشمش به من افتاد
دراکو : پس تو هم اینجایی... خیلی وقته میخواستم اینو بهت بگم و الان بهترین وقته من از تو متنفرم و اینکه پنسی عشق واقعیه منه پس دیگه جلوی راهم سبز نشو ... بلک
آخر صداش یکم بغض داشت ولی انقدر حالم بد بود که متوجه نشدم تو چشماش اجبار بود ... انگار مجبورش کردن که این کارو کنه ... فقط چشمامو بستم ی نفس عمیق کشیدم و یهو همه جا تاریک شد من تو اون تاریکی رفتم و سوار قطار شدم ... تو ی کوپه نشستم پنجره ها داشتن یخ میزدن .. هوا کم کم سرد تر میشد ... بیرون قطار کولاک به پا شده بود
ویو پرفسور مک گونگال *( خدا بیامرزتش)
هوا چرا اینطوری شد ... پرفسور دانبلدور هم مارو صدا کرده تالار اصلی نرفته کلاه خرد شروع کرد به حرف زدن
کلاه : این هوا ... نشونه ی احساسات قویه ... فقط قدرت اون میتونه جلوی لرد تاریکی در بیاد... بلک ... اون بلک ی نیمه اسلایدرین و نیمه گریفیندوره میتونه از جفت این قدرت ها استفاده کنه ... اون کسیه که لرد تاریکی و ارتشش رو میکشه ...
ویو هری *
بعد از اینکه دوتا مرگ خار منو پسر خالم رو گیر انداختن رفتیم ی جایی که خونه ی قدیمیه سیرویوس بوده اونم اونجا بود رفتم بالا ی در رو دیدم که کامل یخ زده بود... از طرفش احساس خوبی نمیگرفتم ... فقط مرگ ...
فلش بک به تو قطار از زبان رین *
نمیتونستم قدرتم رو کنترل کنم ... خیلی زیاد شده بودن ... داشتم میرفتم سمت ی کوپه ی مخصوص که باید از تو واگن گروه اسلایدرین رد میشد باید رد میشدم کلاه هودی مشکیم رو کشیدم جلو هر ی قدم که میرفتم هوا سرد تر میشد ... یکی از چشمام تازگیا رنگ سبز گرفته بود واسه همین اونو زیر موهام قایم کرده بودم خواستم از ی میز رد بشم که یکی صدام کرد
پنسی: نگاش کن ... بدون عشقت کاملا ریختی بهم ... فکر نکنم اینجا جای ی گیری...
جوری که نگاهش کردم ترسید چشمام ترسناک شده بود و پوستم سفید تر ...
رین: چیه ترسیدی ... نترس تو حتی به اندازه ی بچه مار هم نیستی ینی اصلا قابل احترام نیستی پس دفه ی بعدی ببینم اصلا بخوای باهام حرف بزنی هم خودتو هم اون خاندان مزخرفتو با خاک یکسان میکنم ... متوجه شدی؟
اون با ترس سر تکون داد ی نگاه به دریکو انداختم حالم ولی بد شد و رفتم سمت اون کوپه
پنسی: دختره دیوانه
دراکو: درست حرف بزن
پنسی : چی ؟
دراکو : گفتم راجبش درست حرف بزن ... واقعا فکر کردی من تورو دوست دارم من فقط میخواستم اون ازم جدا باشه که در آرامش باشه ... عشق اول و آخر من اونه نه کسی مثل تو ...
پیاده شدیم و رفتیم سمت هاگوارتز چند روز گذشت
فلش بک به سال پیش * ...
# هری.پاتر#دراکو.مالفوی
باورم نمیشه ... دراکو ... پنسی... فقط تنها کاری که از دستم بر میومد گریه بود ... فقط گریه ... دراکو داشت اون دخترو جلوی چشمای من می بو*سید
چشمش به من افتاد
دراکو : پس تو هم اینجایی... خیلی وقته میخواستم اینو بهت بگم و الان بهترین وقته من از تو متنفرم و اینکه پنسی عشق واقعیه منه پس دیگه جلوی راهم سبز نشو ... بلک
آخر صداش یکم بغض داشت ولی انقدر حالم بد بود که متوجه نشدم تو چشماش اجبار بود ... انگار مجبورش کردن که این کارو کنه ... فقط چشمامو بستم ی نفس عمیق کشیدم و یهو همه جا تاریک شد من تو اون تاریکی رفتم و سوار قطار شدم ... تو ی کوپه نشستم پنجره ها داشتن یخ میزدن .. هوا کم کم سرد تر میشد ... بیرون قطار کولاک به پا شده بود
ویو پرفسور مک گونگال *( خدا بیامرزتش)
هوا چرا اینطوری شد ... پرفسور دانبلدور هم مارو صدا کرده تالار اصلی نرفته کلاه خرد شروع کرد به حرف زدن
کلاه : این هوا ... نشونه ی احساسات قویه ... فقط قدرت اون میتونه جلوی لرد تاریکی در بیاد... بلک ... اون بلک ی نیمه اسلایدرین و نیمه گریفیندوره میتونه از جفت این قدرت ها استفاده کنه ... اون کسیه که لرد تاریکی و ارتشش رو میکشه ...
ویو هری *
بعد از اینکه دوتا مرگ خار منو پسر خالم رو گیر انداختن رفتیم ی جایی که خونه ی قدیمیه سیرویوس بوده اونم اونجا بود رفتم بالا ی در رو دیدم که کامل یخ زده بود... از طرفش احساس خوبی نمیگرفتم ... فقط مرگ ...
فلش بک به تو قطار از زبان رین *
نمیتونستم قدرتم رو کنترل کنم ... خیلی زیاد شده بودن ... داشتم میرفتم سمت ی کوپه ی مخصوص که باید از تو واگن گروه اسلایدرین رد میشد باید رد میشدم کلاه هودی مشکیم رو کشیدم جلو هر ی قدم که میرفتم هوا سرد تر میشد ... یکی از چشمام تازگیا رنگ سبز گرفته بود واسه همین اونو زیر موهام قایم کرده بودم خواستم از ی میز رد بشم که یکی صدام کرد
پنسی: نگاش کن ... بدون عشقت کاملا ریختی بهم ... فکر نکنم اینجا جای ی گیری...
جوری که نگاهش کردم ترسید چشمام ترسناک شده بود و پوستم سفید تر ...
رین: چیه ترسیدی ... نترس تو حتی به اندازه ی بچه مار هم نیستی ینی اصلا قابل احترام نیستی پس دفه ی بعدی ببینم اصلا بخوای باهام حرف بزنی هم خودتو هم اون خاندان مزخرفتو با خاک یکسان میکنم ... متوجه شدی؟
اون با ترس سر تکون داد ی نگاه به دریکو انداختم حالم ولی بد شد و رفتم سمت اون کوپه
پنسی: دختره دیوانه
دراکو: درست حرف بزن
پنسی : چی ؟
دراکو : گفتم راجبش درست حرف بزن ... واقعا فکر کردی من تورو دوست دارم من فقط میخواستم اون ازم جدا باشه که در آرامش باشه ... عشق اول و آخر من اونه نه کسی مثل تو ...
پیاده شدیم و رفتیم سمت هاگوارتز چند روز گذشت
فلش بک به سال پیش * ...
# هری.پاتر#دراکو.مالفوی
۵۲۹
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.