پارت ۱۵
آخرای سال قبلی از زبان رین *
دست دراکو رو گرفتم و کشیدم سمت ی قفس
دراکو: آروم تر ... خنده ... این چیه
رین: ببین اون پرنده رو میبینی من ی روزی آزادش میکنم و میزارم زندگیش رو بکنه نگاش کن چقدر قشنگه ...
برگشت به حال از زبان رین *
ی پروفسور جدید اومد برای درس معجون سازی و من اولین نفر به بی نقص ترین شکل معجونش رو ساختم که یدونه به من ی دونه به هری معجون شانس داد داشتم راه میرفتم اون پرنده کجا رفته ؟
نمیدونم ی بار مچ دراکو رو وقتی داشت تو انبار با ی کمد جابه جایی کار میکرد گرفتم ولی اون منو ندید پس بیخیالش شدم بعد از اون مهمونیه نه چندان شاد اومدم بیرون دیدم صدای گریه داره از دست شویی میاد درشو یکم باز کردم ... دراکو رو دیدم که داره سعی میکنی ی چیزی رو از رو دستش پاک کنه که اون خون ریزی کرد اون تتوی مرگ خار ؟ ... الان فهمیدم چرا اینطوری میکرد ... خواستن برم پیشش که هری اقدام کرد و رفت سریع رفتم پرفسور اسنیپ رو صدا زدم اومدم دیدم دریکو افتاده زمین و داره ازش خون میره رفتم بالا سرش و نشستم تو اون آب ... و سر دراکو رو گذاشتم رو پاهام دستم و کشیدم رو گونه هاش هنوز پرفسور نرسیده بود... اشکاشو پاک کردم
دراکو : عشقم ... عشق من ... رین
تو خودش نبود نیمه هوشیار بود ...
رین : من اینجام ... همه چی درست میشه... قول میدم ...
پرفسور اسنیپ اومد و سریع جلوی زخماش رو بست
دریکو: رین ... رین ...
رین: من اینجام ... تموم شد ... تو حالت خوبه ... بعد پروفسور اسنیپ اونو برد پیش خانم پامفری منم از این زمان استفاده کردم و رفتم سمت بخش ممنوع کتاب خونه اونجا ی کتاب با عکس مرگ خوار پیدا کردم ی تلسم پیدا کردم با ی معجون که تلسم آسون تر بود ... ولی دیگه اون سال دریکو رو ندیدم ...
فلش بک به سال بعد تو هاگوارتز *
ولدمورت با یار هاش حمله کرده بود انگار قبلش با هری ی ضرب و شخم داشته من به جنی ی معجون دادم و گفتم که بره پیش هری
ولدمورت: هری پاتر مرده .... از امروز به بعد هر کسی میخواد به من ایمان بیاره بیاد جلو و بهم بپیونده و یا بمیره ...
دریکو دستمو گرفته بود منم محکم گرفته بودم دستشو
نارسیسا: دریکو ... بیا
رین : دریکو ... لطفا ... پدرم ... همشون ترکم کردن ... تو لطفا نرو ...
دریکو برگشت سمتم و رو پیشونیم ی بوسه زد
دریکو : معذرت میخوام عشقم ...
بعد آروم آروم رفت
رین : نه ...
دستمو آروم گذاشتم رو قلبم دریکو داشت میرفت با مادرش همشون داشتن میرفتن که من جلوی یار هاش و ولدمورت و ی مانع کشیدم و جلوی مردم توی هاگوارتز رفتم جلو از تو اون حفاظ رد شدم که یهو دریکو سریع دوید اومد و زد به اون حفاظ
دریکو : رین ... نه جلوش در نیا ... لطفااا ...
بلاتریکس: بچه ی احمق... اواداکادابرا
دستمو گذاشتم جلوی تلسمش و قدرتش رو جذب کردن ...
# هری.پاتر# دراکو.مالفوی
دست دراکو رو گرفتم و کشیدم سمت ی قفس
دراکو: آروم تر ... خنده ... این چیه
رین: ببین اون پرنده رو میبینی من ی روزی آزادش میکنم و میزارم زندگیش رو بکنه نگاش کن چقدر قشنگه ...
برگشت به حال از زبان رین *
ی پروفسور جدید اومد برای درس معجون سازی و من اولین نفر به بی نقص ترین شکل معجونش رو ساختم که یدونه به من ی دونه به هری معجون شانس داد داشتم راه میرفتم اون پرنده کجا رفته ؟
نمیدونم ی بار مچ دراکو رو وقتی داشت تو انبار با ی کمد جابه جایی کار میکرد گرفتم ولی اون منو ندید پس بیخیالش شدم بعد از اون مهمونیه نه چندان شاد اومدم بیرون دیدم صدای گریه داره از دست شویی میاد درشو یکم باز کردم ... دراکو رو دیدم که داره سعی میکنی ی چیزی رو از رو دستش پاک کنه که اون خون ریزی کرد اون تتوی مرگ خار ؟ ... الان فهمیدم چرا اینطوری میکرد ... خواستن برم پیشش که هری اقدام کرد و رفت سریع رفتم پرفسور اسنیپ رو صدا زدم اومدم دیدم دریکو افتاده زمین و داره ازش خون میره رفتم بالا سرش و نشستم تو اون آب ... و سر دراکو رو گذاشتم رو پاهام دستم و کشیدم رو گونه هاش هنوز پرفسور نرسیده بود... اشکاشو پاک کردم
دراکو : عشقم ... عشق من ... رین
تو خودش نبود نیمه هوشیار بود ...
رین : من اینجام ... همه چی درست میشه... قول میدم ...
پرفسور اسنیپ اومد و سریع جلوی زخماش رو بست
دریکو: رین ... رین ...
رین: من اینجام ... تموم شد ... تو حالت خوبه ... بعد پروفسور اسنیپ اونو برد پیش خانم پامفری منم از این زمان استفاده کردم و رفتم سمت بخش ممنوع کتاب خونه اونجا ی کتاب با عکس مرگ خوار پیدا کردم ی تلسم پیدا کردم با ی معجون که تلسم آسون تر بود ... ولی دیگه اون سال دریکو رو ندیدم ...
فلش بک به سال بعد تو هاگوارتز *
ولدمورت با یار هاش حمله کرده بود انگار قبلش با هری ی ضرب و شخم داشته من به جنی ی معجون دادم و گفتم که بره پیش هری
ولدمورت: هری پاتر مرده .... از امروز به بعد هر کسی میخواد به من ایمان بیاره بیاد جلو و بهم بپیونده و یا بمیره ...
دریکو دستمو گرفته بود منم محکم گرفته بودم دستشو
نارسیسا: دریکو ... بیا
رین : دریکو ... لطفا ... پدرم ... همشون ترکم کردن ... تو لطفا نرو ...
دریکو برگشت سمتم و رو پیشونیم ی بوسه زد
دریکو : معذرت میخوام عشقم ...
بعد آروم آروم رفت
رین : نه ...
دستمو آروم گذاشتم رو قلبم دریکو داشت میرفت با مادرش همشون داشتن میرفتن که من جلوی یار هاش و ولدمورت و ی مانع کشیدم و جلوی مردم توی هاگوارتز رفتم جلو از تو اون حفاظ رد شدم که یهو دریکو سریع دوید اومد و زد به اون حفاظ
دریکو : رین ... نه جلوش در نیا ... لطفااا ...
بلاتریکس: بچه ی احمق... اواداکادابرا
دستمو گذاشتم جلوی تلسمش و قدرتش رو جذب کردن ...
# هری.پاتر# دراکو.مالفوی
۱.۸k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.