ازدواج اجباری
#ازدواج_اجباری
پارت: 2
شما ها باید باهم ازدواج کنید
تهیونگ: اخه برای چی من با این چغاز ازدواج کنم؟
ا.ت: چغاز خودتی اصن من برای چی با این شغال ازدواج کنم؟
تهیونگ: خودت، شغالی
ا.ت: نخیر تو شغالی
تهیونگ: نخیر تویی
ا.ت: توییییی
پدر بزرگشون: اهههههه بسهه همینی ک گفتم باید باهم ازدواج کنین حرف هم نباشه
ا.ت: ولی.(حرفشو غطع کرد تهیونگ)
تهیونگ: چشم پدر بزرگ(دست ا.ت، رو میگیره)
پدر بزرگشون: نگاه چقدر بهم میاین
تهیونگ(: ی نگاه ب ا.ت میکنه و میخنده از خجالت)
ا.ت:(ی نگاه ب تهیونگ میکنه و میخنده از خجالت)
پدر تهیونگ: امروز ک جمعه هستش یک شنبه عروسی میکنین
تهیونگ: چشم
ا.ت: چشم
پدر بزرگشون: چیزه ا.ت تو امشب باید کنار تهیونگ بخوابی
ا.ت: چشم
☆فلش بک ب ساعت12☆
پدر تهیونگ:(از، همه خداحافظی کرد) چیزه ا.ت بیا باید بریم خونه ی ما و اینکه چیزه لباسات و همه چیز هست
ا.ت: چشم(از همه خداحافظی کرد)
تهیونگ:<از همه خداحافظی کرد)
(همه از هم خداحافظی کردن)
(فلش بک ب تو خونه ی پدر تهیونگ)
پدر تهیونگ: خب ا.ت تو برو توی اتاق تهیونگ بخواب
ا.ت:چشم
تهیونگ: بیا بریم
ا.ت: باشه
تهیونگ: بگو چشم
ا.ت: نیمخوام
تهیونگ: حوصله ی کل کل باهات رو ندارم بیا بریم تو اتاق
ا.ت: باش
(رفتن تو اتاق)
تهیونگ: برو لباسات رو اونور عوض کن من میرک تو حموم عوض میکنم
ا.ت: باشه
(لباساشون رو عوض کردن)
تهیونگ: بیا بخواب
ا.ت: میرم ی اب بخورم بیام
تهیونگ: باشه
(ا.ت میره اب بخوره داشت اب میخورد ک یونیا خدمتکار اومد)
یونیا: هیییی دختره ی هرزه
ا.ت: آآب تو گیلوش پرید ک زود خوب شد) چی؟ چی گفتی؟
یونیا: گفتک دختره ی هرزه اینجا چیکار میکنی
ا.ت: عاا فکر نکنم بتونی این حرفو ب این عروس خانواده بزنی ها
یونیا: چی؟ عروس خانواده؟
(تهیونگ ک صدای این دوتا رو میشنوه میره پیششون)
تهیونگ: چیشده ها؟
ا.ت: عاا شوهر عزیزم چرا اومدی
تهیونگ: چون نگران شدم صدا اومد
یونیا: چی شوهر؟
تهیونگ: اره شوهرشم مشکلیه؟
ا.ت؛ میره دست تهیونگ رو میگیره) ولش کن عزیرم بیا بریم بخوابیم
تهیونگ: باشه بریم
(رفتن تو اتاق)
تهیونگ: هیی ا.ت بیا توی بغلم بخوابیم
ا.ت: نمیخوام
تهیونگ: اوففف جیشد یهو وژن عوض کردی
ا.ت؛ ایش
تهیونگ خدابید ا.ت هم کنارش)
(فلش بک ب فردا صبح)
ویو ا.ت
صبح پاشدم دیدم که توی..........
ادامه با 5 لایک❤️❤️
#هلی
پارت: 2
شما ها باید باهم ازدواج کنید
تهیونگ: اخه برای چی من با این چغاز ازدواج کنم؟
ا.ت: چغاز خودتی اصن من برای چی با این شغال ازدواج کنم؟
تهیونگ: خودت، شغالی
ا.ت: نخیر تو شغالی
تهیونگ: نخیر تویی
ا.ت: توییییی
پدر بزرگشون: اهههههه بسهه همینی ک گفتم باید باهم ازدواج کنین حرف هم نباشه
ا.ت: ولی.(حرفشو غطع کرد تهیونگ)
تهیونگ: چشم پدر بزرگ(دست ا.ت، رو میگیره)
پدر بزرگشون: نگاه چقدر بهم میاین
تهیونگ(: ی نگاه ب ا.ت میکنه و میخنده از خجالت)
ا.ت:(ی نگاه ب تهیونگ میکنه و میخنده از خجالت)
پدر تهیونگ: امروز ک جمعه هستش یک شنبه عروسی میکنین
تهیونگ: چشم
ا.ت: چشم
پدر بزرگشون: چیزه ا.ت تو امشب باید کنار تهیونگ بخوابی
ا.ت: چشم
☆فلش بک ب ساعت12☆
پدر تهیونگ:(از، همه خداحافظی کرد) چیزه ا.ت بیا باید بریم خونه ی ما و اینکه چیزه لباسات و همه چیز هست
ا.ت: چشم(از همه خداحافظی کرد)
تهیونگ:<از همه خداحافظی کرد)
(همه از هم خداحافظی کردن)
(فلش بک ب تو خونه ی پدر تهیونگ)
پدر تهیونگ: خب ا.ت تو برو توی اتاق تهیونگ بخواب
ا.ت:چشم
تهیونگ: بیا بریم
ا.ت: باشه
تهیونگ: بگو چشم
ا.ت: نیمخوام
تهیونگ: حوصله ی کل کل باهات رو ندارم بیا بریم تو اتاق
ا.ت: باش
(رفتن تو اتاق)
تهیونگ: برو لباسات رو اونور عوض کن من میرک تو حموم عوض میکنم
ا.ت: باشه
(لباساشون رو عوض کردن)
تهیونگ: بیا بخواب
ا.ت: میرم ی اب بخورم بیام
تهیونگ: باشه
(ا.ت میره اب بخوره داشت اب میخورد ک یونیا خدمتکار اومد)
یونیا: هیییی دختره ی هرزه
ا.ت: آآب تو گیلوش پرید ک زود خوب شد) چی؟ چی گفتی؟
یونیا: گفتک دختره ی هرزه اینجا چیکار میکنی
ا.ت: عاا فکر نکنم بتونی این حرفو ب این عروس خانواده بزنی ها
یونیا: چی؟ عروس خانواده؟
(تهیونگ ک صدای این دوتا رو میشنوه میره پیششون)
تهیونگ: چیشده ها؟
ا.ت: عاا شوهر عزیزم چرا اومدی
تهیونگ: چون نگران شدم صدا اومد
یونیا: چی شوهر؟
تهیونگ: اره شوهرشم مشکلیه؟
ا.ت؛ میره دست تهیونگ رو میگیره) ولش کن عزیرم بیا بریم بخوابیم
تهیونگ: باشه بریم
(رفتن تو اتاق)
تهیونگ: هیی ا.ت بیا توی بغلم بخوابیم
ا.ت: نمیخوام
تهیونگ: اوففف جیشد یهو وژن عوض کردی
ا.ت؛ ایش
تهیونگ خدابید ا.ت هم کنارش)
(فلش بک ب فردا صبح)
ویو ا.ت
صبح پاشدم دیدم که توی..........
ادامه با 5 لایک❤️❤️
#هلی
۶.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.