رمان یادت باشد ۷۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_نه
که مشخص بود شهیدشده می خواست یک چیزی به من بگوید. درتلاش بود منظورش را برساند.)) تا خواست حرف بزند، بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم. خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد که بشنوم.
با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم. مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم؛خوش بود و خودم و شهدا.برایش کیک خریده بودم. وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور. می دانستم می خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم. کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می کردم. هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ وقیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند. چشم هایشان پراز امید بود.
در عالم خودم بودم که یکهو خشکم زد. چشم هایم چهار تا شد.یکی از عکس ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم دقیقا همان نگاه بود؛ شهید((اردشیرابراهیم پور )). جذبه خاصی داشت. همیشه در سرم میچرخید که این شهید میخواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود. بعد از آن هربار مزار شهدا می رفتیم.حمید می رفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می رفتم سر مزار این شهید. با اینک
متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم.
بعداز خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم. کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم. وقتی داشن ت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت:(( فرزانه ممنون بابت زحماتت. می خواستم یه #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
که مشخص بود شهیدشده می خواست یک چیزی به من بگوید. درتلاش بود منظورش را برساند.)) تا خواست حرف بزند، بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم. خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد که بشنوم.
با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم. مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم؛خوش بود و خودم و شهدا.برایش کیک خریده بودم. وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور. می دانستم می خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم. کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می کردم. هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ وقیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند. چشم هایشان پراز امید بود.
در عالم خودم بودم که یکهو خشکم زد. چشم هایم چهار تا شد.یکی از عکس ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم دقیقا همان نگاه بود؛ شهید((اردشیرابراهیم پور )). جذبه خاصی داشت. همیشه در سرم میچرخید که این شهید میخواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود. بعد از آن هربار مزار شهدا می رفتیم.حمید می رفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می رفتم سر مزار این شهید. با اینک
متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم.
بعداز خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم. کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم. وقتی داشن ت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت:(( فرزانه ممنون بابت زحماتت. می خواستم یه #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۷k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.