رمان یادت باشد ۸۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_هشتاد_و_یک
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم.فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
همینکه پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد.
همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من میگفت.
انگار قلب من را با خودش برده بود.دوسه بار در طول مسیر تماس گرفتیم چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند.
فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت.گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.
اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورو میده.
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم:خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنار همون بوته یاس!.
تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه بر میگشتم.
حمید هم از دوره و آموزش هایی که دیده بود میگفت از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدر و مادرش شده بود.
هربار تماس میگرفت میپرسید:دیدن بابا مامان رفتی؟
از عمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگی اش را حس میکردم.
یک ماه و نیم در نهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودن.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم.صبر هردوی ما تمام شده بود.
از مشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم و گزارش میگرفتم که کجاست؟چیکار میکند و کی میرسد؟
احساس میکردم اتوبوس راه نمیرود...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم.فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
همینکه پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد.
همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من میگفت.
انگار قلب من را با خودش برده بود.دوسه بار در طول مسیر تماس گرفتیم چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند.
فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت.گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.
اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورو میده.
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم:خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنار همون بوته یاس!.
تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه بر میگشتم.
حمید هم از دوره و آموزش هایی که دیده بود میگفت از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدر و مادرش شده بود.
هربار تماس میگرفت میپرسید:دیدن بابا مامان رفتی؟
از عمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگی اش را حس میکردم.
یک ماه و نیم در نهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودن.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم.صبر هردوی ما تمام شده بود.
از مشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم و گزارش میگرفتم که کجاست؟چیکار میکند و کی میرسد؟
احساس میکردم اتوبوس راه نمیرود...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۴k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.