رمان یادت باشد ۷۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_هشت
می شد بیدار شدم. تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم: روبروی من کنار جدول نشسته بود. زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود. پرسیدم: «حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟» گفت: «تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم. وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی.» لبخند زدم و گفتم : «با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت خستگیام در رفت. بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!» همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی های همسایگی با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می شود نماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم. درست مثل شنیده های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند. بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند، اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می کردم. دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. دهانم خشک شده بود. خواب خیلی عجیبی دیده بودم : «آقایی با یک نورانیت خاص...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
می شد بیدار شدم. تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم: روبروی من کنار جدول نشسته بود. زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود. پرسیدم: «حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟» گفت: «تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم. وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی.» لبخند زدم و گفتم : «با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت خستگیام در رفت. بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!» همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی های همسایگی با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می شود نماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم. درست مثل شنیده های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند. بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند، اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می کردم. دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. دهانم خشک شده بود. خواب خیلی عجیبی دیده بودم : «آقایی با یک نورانیت خاص...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۰k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.