رمان یادت باشد ۷۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_هفت
قبل حمید را می شناخت مثل همیشه خیلی گرم با همه احوالپرسی کرد وقتی هم گفت نامزد کرد و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید که خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقا صباغیان راهی جنوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروانها به مناطق میرفت نیروی امدادگر نیاز بود من قبول کردم که خادم امدادگر باشم دوست داشتم هر کاری از دستم برمیآید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور را انجام دهم مناطق دهلاویه مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول بود. هر روز اول صبح سوار آمبولانس به همراه کاروانها مناطق را دور می زدیم. این چند روز جور نشده حمید را ببینم. با توجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض می شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود. سخت تر از همه این زائران به این همه زائر تکانهای آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود. نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم. شب که می شد احساس میکردم استخوانهای بدنم در حال جدا شدن است. شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم. اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت. با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم. تا نیمههای شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم. اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم. پاهایم آویزان بودآن قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبا که در محوطه اردوگاه پخش...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
قبل حمید را می شناخت مثل همیشه خیلی گرم با همه احوالپرسی کرد وقتی هم گفت نامزد کرد و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید که خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقا صباغیان راهی جنوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروانها به مناطق میرفت نیروی امدادگر نیاز بود من قبول کردم که خادم امدادگر باشم دوست داشتم هر کاری از دستم برمیآید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور را انجام دهم مناطق دهلاویه مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول بود. هر روز اول صبح سوار آمبولانس به همراه کاروانها مناطق را دور می زدیم. این چند روز جور نشده حمید را ببینم. با توجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض می شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود. سخت تر از همه این زائران به این همه زائر تکانهای آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود. نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم. شب که می شد احساس میکردم استخوانهای بدنم در حال جدا شدن است. شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم. اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت. با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم. تا نیمههای شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم. اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم. پاهایم آویزان بودآن قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبا که در محوطه اردوگاه پخش...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۳.۸k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.