فرشته کوچولو من
فرشته کوچولو من
پارت ۶۸
[ ویو هارین]
هارین : و من مجبور شدم با پدر بزرگم زندگی کنم... ولی کلأ از خدام بود چون از
همه شون متنفر بودم پدرم اصلأ به پدربزرگ کمک نمی کرد و من همیشه با تمام
وجود برای اینکه سربار نباشم کار کردم... ماجرا اصلی از اینجا شروع شد که کیم
من پیدا کرد و اومد سراغم....ازم خواست با اون زندگی کنم ولی من نمی خواستم
در نتیجه با زور انجامش داد و من زندانی کرد هر روز بهم آموزش اسلحه می داد
اصلأ اسلحه دوست نداشتم ولی خب بهش عادت کردم...یک روز کیم مردی
انداخت جلوی پاهام و گفت قاتل مادرت بکشش منم خیلی حرص و عقد داشتم
برای همین شلیک کردم... ولی با تیر من نمرد و کیم خیلی مخفیانه کشتش که من
فکر کنم قاتل هستم ...و بعد اون روز هر روز من کتک یا زندانی می کردن که یکی
بکشم...یک روز وقتی اسلحه دستم داد منم به پای خودش شلیک کردم برای همین
زندانیم کردن داخل اتاق پر از خون و تیکه پاره گوشت...پدرم با اینکه می دونست
ولی کمکم نکرد .. فقط جیغ گریه آروم می کرد اسم خیلیا صدا کردم ولی هیچ به
هیچ ...در آخر پدر بزرگم پیدام کرد و من برد پیش خودش...و بعد اون فقط کار و
درس خوندن آینده من بود و امیدم بود که بخاطر یونا درس خوندن هم دیگه
هیچ
نگاهی به جونگ کوک کردم که اصلأ نمی تونست این حرفا تحلیل کنه
اومد جلو و بغلم کرد
جونگ کوک: ببخشید منم اذیتت کردم... نمی دونستم وگرنه اصلأ زندانیت نمی کردم
موهام نوازش می کرد و بهش بوسه می زد
هارین: مهم نیست... اصلأ
از بغلش بیرونم آورد و نگام کرد
جونگ کوک: وقتی ازش متنفری چرا ازش برای فرار کمک خواستی ؟
هارین: چون عصبی بودم و ترسیده
خنده ای سر داد
جونگ کوک: تو و ترس...از من ترس داشتی ؟
هارین: آره
جونگ کوک: تو که هر بلایی سرم آوردی بعد می ترسی فوقش منم تیر می زدی
نگام ازش دزدیدم
هارین: نمی تونم تو رو بکشم... نمی تونم اذیتت کنم
چونم گرفت و سرم بالا آورد
جونگ کوک: چرا اونوقت
پارت ۶۸
[ ویو هارین]
هارین : و من مجبور شدم با پدر بزرگم زندگی کنم... ولی کلأ از خدام بود چون از
همه شون متنفر بودم پدرم اصلأ به پدربزرگ کمک نمی کرد و من همیشه با تمام
وجود برای اینکه سربار نباشم کار کردم... ماجرا اصلی از اینجا شروع شد که کیم
من پیدا کرد و اومد سراغم....ازم خواست با اون زندگی کنم ولی من نمی خواستم
در نتیجه با زور انجامش داد و من زندانی کرد هر روز بهم آموزش اسلحه می داد
اصلأ اسلحه دوست نداشتم ولی خب بهش عادت کردم...یک روز کیم مردی
انداخت جلوی پاهام و گفت قاتل مادرت بکشش منم خیلی حرص و عقد داشتم
برای همین شلیک کردم... ولی با تیر من نمرد و کیم خیلی مخفیانه کشتش که من
فکر کنم قاتل هستم ...و بعد اون روز هر روز من کتک یا زندانی می کردن که یکی
بکشم...یک روز وقتی اسلحه دستم داد منم به پای خودش شلیک کردم برای همین
زندانیم کردن داخل اتاق پر از خون و تیکه پاره گوشت...پدرم با اینکه می دونست
ولی کمکم نکرد .. فقط جیغ گریه آروم می کرد اسم خیلیا صدا کردم ولی هیچ به
هیچ ...در آخر پدر بزرگم پیدام کرد و من برد پیش خودش...و بعد اون فقط کار و
درس خوندن آینده من بود و امیدم بود که بخاطر یونا درس خوندن هم دیگه
هیچ
نگاهی به جونگ کوک کردم که اصلأ نمی تونست این حرفا تحلیل کنه
اومد جلو و بغلم کرد
جونگ کوک: ببخشید منم اذیتت کردم... نمی دونستم وگرنه اصلأ زندانیت نمی کردم
موهام نوازش می کرد و بهش بوسه می زد
هارین: مهم نیست... اصلأ
از بغلش بیرونم آورد و نگام کرد
جونگ کوک: وقتی ازش متنفری چرا ازش برای فرار کمک خواستی ؟
هارین: چون عصبی بودم و ترسیده
خنده ای سر داد
جونگ کوک: تو و ترس...از من ترس داشتی ؟
هارین: آره
جونگ کوک: تو که هر بلایی سرم آوردی بعد می ترسی فوقش منم تیر می زدی
نگام ازش دزدیدم
هارین: نمی تونم تو رو بکشم... نمی تونم اذیتت کنم
چونم گرفت و سرم بالا آورد
جونگ کوک: چرا اونوقت
- ۸.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط