فرشته کوچولو من
فرشته کوچولو من
پارت ۶۷
[ ویو جونگ کوک]
رفتار و کاره های هارین عجیب بود
این دختر اصلأ دختری نیست که من می شناختم
رازه هایی کم کم همشون داره فاش میشه ،
بدون فکر کردن شلیک کردنش... اصلأ چرا اسلحه داره ؟
چرا باید یک دختر بچه این همه زندگی سختی داشته باشه
نتونستم عصبانیتم کنترل کنم نتیجه اش شد غش کردن هارین
و خوابیدنش روی تخت بیمارستان.....
با صدای پرستار به خودم اومد
پرستار: سرمشون تموم شد...چند لحظه دیگه بهوش میان
و رفت... نگاهی به صورتش که عین گچ بود کردم
اهه دختر تو من دیوونه می کنی
کم کم چشماش باز کرد و طوری بلند سرجاش نشست که که انگار چیزیش نیست
هارین: چرا اومدیم اینجا
جونگ کوک: مثلاً غش کردیا
هارین: ها خب اشکال نداره دیگه بریم خونه گشنم شده
عاشق این انرژی بی حدش هستم
بلند شد و از بیمارستان خارج شدیم
---------------------------
[ویو خونه]
وارد خونه شدیم هارین با سرعت رفت اتاقش
بعد از چند مین اومد طبقه پایین
لباس راحتی پوشیده بود
و با صدای گفت
هارین: آجوما جون برام غذا بیار
و اومد کنار من روی مبل نشست
هارین: می خوای همه چیز بدونی درسته...پس گوش کن
جونگ کوک: اوک
هارین: مادرم دشمنانی بابام کشتن بابام اصلأ نه منو نه مامانم دوست نداشته...برای همین دو روز از مرگ مادرم نگذشته با معشوقه اش ازدواج کرد... معشوقه اش یک پسر داشت که همون کیم تهیونگ....وقتی کیم پسر بابام شد من دو سالم بود...کیم اون موقع ۱۸ سالش بود کیم مافیا هست تا وقتی ۷ سالم بشه نامادریم خیلی اذیتم می کرد و...........
پارت ۶۷
[ ویو جونگ کوک]
رفتار و کاره های هارین عجیب بود
این دختر اصلأ دختری نیست که من می شناختم
رازه هایی کم کم همشون داره فاش میشه ،
بدون فکر کردن شلیک کردنش... اصلأ چرا اسلحه داره ؟
چرا باید یک دختر بچه این همه زندگی سختی داشته باشه
نتونستم عصبانیتم کنترل کنم نتیجه اش شد غش کردن هارین
و خوابیدنش روی تخت بیمارستان.....
با صدای پرستار به خودم اومد
پرستار: سرمشون تموم شد...چند لحظه دیگه بهوش میان
و رفت... نگاهی به صورتش که عین گچ بود کردم
اهه دختر تو من دیوونه می کنی
کم کم چشماش باز کرد و طوری بلند سرجاش نشست که که انگار چیزیش نیست
هارین: چرا اومدیم اینجا
جونگ کوک: مثلاً غش کردیا
هارین: ها خب اشکال نداره دیگه بریم خونه گشنم شده
عاشق این انرژی بی حدش هستم
بلند شد و از بیمارستان خارج شدیم
---------------------------
[ویو خونه]
وارد خونه شدیم هارین با سرعت رفت اتاقش
بعد از چند مین اومد طبقه پایین
لباس راحتی پوشیده بود
و با صدای گفت
هارین: آجوما جون برام غذا بیار
و اومد کنار من روی مبل نشست
هارین: می خوای همه چیز بدونی درسته...پس گوش کن
جونگ کوک: اوک
هارین: مادرم دشمنانی بابام کشتن بابام اصلأ نه منو نه مامانم دوست نداشته...برای همین دو روز از مرگ مادرم نگذشته با معشوقه اش ازدواج کرد... معشوقه اش یک پسر داشت که همون کیم تهیونگ....وقتی کیم پسر بابام شد من دو سالم بود...کیم اون موقع ۱۸ سالش بود کیم مافیا هست تا وقتی ۷ سالم بشه نامادریم خیلی اذیتم می کرد و...........
- ۷.۲k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط