My police boyfriend
My police boyfriend
Part 15
از دید بورا (روز بعد )
از خواب بیدار شدم لباسام عوض کردم و رفتم پایین ..
صبح بخیر اوما.. صبح بخیر ابوجی
اوما و ابوجی :صبح بخیر عزیزم.
اوما:دیشب خوب خوابیدی؟
من:هوم..
داشتم با اما حرف میزدم که یهو صدای اشنایی به گوشم خورد
اون صدای اجوما بود
) اجوما از وقتی جونگ کوک و یاشیل کوچیک بودن اینجا کار میکرده و همه اونو یجورایی به عنوان عضوی از خانوادشون میدونن اون خیلی زن مهربون و خوبیه و همه خیلی دوسش دارن)
یاشیل:درسته.. خودش بود
با خوشحالی دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم
خیلی دلم برات تنگ شده بود اجوما
اجوما:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر عزیزم خوشحالم که برگشتی *گریه*
من:منم همینطور ..
از دید یاشیل
از همه خداحافظی کردم و به سمت عمارت جیمین رفتم
بعد از 30 مین بلاخره رسیدم
به بادیگاردا گفتم درو باز کنن در باز شد و رفتم تو دور و اطراف رو نگا کردم اما اثری از جیمین نبود از یکی از بادیگاردا پرسیدم که جیمین کجاست و گفت که تو اتاق با اعضا جلسه داره
به اتاق رفتم و در زدم
جیمین:بیا تو
من:درو باز کردم و سلام کردم
همه بهم خیره شده بودن
من:اوم.... فک کنم بدموقع اومدم
جیمین:نه مشکلی نیست.. کاری داشتی؟
من:هوم اومدم وسایلم رو ببرم
جیمین:وسایل؟!
من:هوم میخوام از اینجا برم.. ممنون که در طول این مدت مراقبم بودی
جیمین:اما تو دستیار منی
یاشیل:بودم.. اما نظرم عوض شد
جیمین:نظرت عوض شد؟! منظورت چیه؟..
من:میخوام ازمون نظامی رو پاس کنم
جیمین:شوخیت گرفته؟! میدونی اون ازمون چقد سخت و خطرناک ؟!
من:اره میدونم اما برام مهم نیست چون به این شغل علاقه دارم و مطمعنم از پسش بر میام
علاوه بر اون میخوام باند خودم رو تشکیل بدم
جیمین: دستی به موهاش میکشه و سوکوت میکنه
من:خب.. من فعلا میرم وسایلم رو جمع کنم
از بقیه خداحافظی کردم و به سمت اتاق سابقم قدم برداشتم وارد اتاق شدم شروع کردم به جمع کردن وسایلم داشتم وسیله هام رو جمع میکردم که متوجه حضور یه نفر شدم
سرمو چرخوندم و جیمین رو دیدم
جیمین:تک سرفه ای زد.. بشین
من:هوم؟
جیمین:بشین باید باهات حرف بزنم
من:چمدون رو جمع کردم و رو به روی جیمین نشستم
جیمین:نفس عمیقی کشید و گفت نمیزارم اینکارو کنی
من:چی؟!
جیمین:نمیتونم بزارم همینجوری به خودت اسیب بزنی و اون ازمون کوفتی رو پاس کنی
من:میتونستم عصبانیت و نگرانی رو تو چهرش ببینم
من:میتونم بپرسم این موضوع چه ربطی به تو داره؟
جیمین:چه ربطی به من داره؟! ربطش اینه که نمیتونم به خودم اجازه بدم اون ازمون کوفتی رو پاس کنی اونجا یه عالمه ادم جورواجور هست که یکی از یکی دیوونه ترن
من:این انتخاب خودم و به تو هیچ ربطی نداره
جیمین:به من ربط داره.. چون... چون
من:چون؟!
جیمین:چون دوست دارم... میفهمی؟! نمیتونم از دستت بدم ( با بغض)
من:از حرفی که زد تعجب کردم.. چند لحظه تو شوک بودم که
#بی_تی_اس #فیک #وانشات #جونگ_کوک #تهیونگ #نامجون #جیمین #جین #شوگا #سناریو #تصور #تصور_کن #وانشات_بی_تی_اس
Part 15
از دید بورا (روز بعد )
از خواب بیدار شدم لباسام عوض کردم و رفتم پایین ..
صبح بخیر اوما.. صبح بخیر ابوجی
اوما و ابوجی :صبح بخیر عزیزم.
اوما:دیشب خوب خوابیدی؟
من:هوم..
داشتم با اما حرف میزدم که یهو صدای اشنایی به گوشم خورد
اون صدای اجوما بود
) اجوما از وقتی جونگ کوک و یاشیل کوچیک بودن اینجا کار میکرده و همه اونو یجورایی به عنوان عضوی از خانوادشون میدونن اون خیلی زن مهربون و خوبیه و همه خیلی دوسش دارن)
یاشیل:درسته.. خودش بود
با خوشحالی دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم
خیلی دلم برات تنگ شده بود اجوما
اجوما:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر عزیزم خوشحالم که برگشتی *گریه*
من:منم همینطور ..
از دید یاشیل
از همه خداحافظی کردم و به سمت عمارت جیمین رفتم
بعد از 30 مین بلاخره رسیدم
به بادیگاردا گفتم درو باز کنن در باز شد و رفتم تو دور و اطراف رو نگا کردم اما اثری از جیمین نبود از یکی از بادیگاردا پرسیدم که جیمین کجاست و گفت که تو اتاق با اعضا جلسه داره
به اتاق رفتم و در زدم
جیمین:بیا تو
من:درو باز کردم و سلام کردم
همه بهم خیره شده بودن
من:اوم.... فک کنم بدموقع اومدم
جیمین:نه مشکلی نیست.. کاری داشتی؟
من:هوم اومدم وسایلم رو ببرم
جیمین:وسایل؟!
من:هوم میخوام از اینجا برم.. ممنون که در طول این مدت مراقبم بودی
جیمین:اما تو دستیار منی
یاشیل:بودم.. اما نظرم عوض شد
جیمین:نظرت عوض شد؟! منظورت چیه؟..
من:میخوام ازمون نظامی رو پاس کنم
جیمین:شوخیت گرفته؟! میدونی اون ازمون چقد سخت و خطرناک ؟!
من:اره میدونم اما برام مهم نیست چون به این شغل علاقه دارم و مطمعنم از پسش بر میام
علاوه بر اون میخوام باند خودم رو تشکیل بدم
جیمین: دستی به موهاش میکشه و سوکوت میکنه
من:خب.. من فعلا میرم وسایلم رو جمع کنم
از بقیه خداحافظی کردم و به سمت اتاق سابقم قدم برداشتم وارد اتاق شدم شروع کردم به جمع کردن وسایلم داشتم وسیله هام رو جمع میکردم که متوجه حضور یه نفر شدم
سرمو چرخوندم و جیمین رو دیدم
جیمین:تک سرفه ای زد.. بشین
من:هوم؟
جیمین:بشین باید باهات حرف بزنم
من:چمدون رو جمع کردم و رو به روی جیمین نشستم
جیمین:نفس عمیقی کشید و گفت نمیزارم اینکارو کنی
من:چی؟!
جیمین:نمیتونم بزارم همینجوری به خودت اسیب بزنی و اون ازمون کوفتی رو پاس کنی
من:میتونستم عصبانیت و نگرانی رو تو چهرش ببینم
من:میتونم بپرسم این موضوع چه ربطی به تو داره؟
جیمین:چه ربطی به من داره؟! ربطش اینه که نمیتونم به خودم اجازه بدم اون ازمون کوفتی رو پاس کنی اونجا یه عالمه ادم جورواجور هست که یکی از یکی دیوونه ترن
من:این انتخاب خودم و به تو هیچ ربطی نداره
جیمین:به من ربط داره.. چون... چون
من:چون؟!
جیمین:چون دوست دارم... میفهمی؟! نمیتونم از دستت بدم ( با بغض)
من:از حرفی که زد تعجب کردم.. چند لحظه تو شوک بودم که
#بی_تی_اس #فیک #وانشات #جونگ_کوک #تهیونگ #نامجون #جیمین #جین #شوگا #سناریو #تصور #تصور_کن #وانشات_بی_تی_اس
۳۰.۷k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.