🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون
🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون. علی اما هیچ نمی فهمید. به خود نبود که بفهمد. بیشتر به مرده می مانست.
تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف.
🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت.
کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت.
🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد.......
« آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. »
🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. »
چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت.
-چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟
تبسمی روی لب هایش نشست:
_تو از دل من چه خبرداری!
_دل به دل راه داره!
#سالهای_بنفش
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف.
🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت.
کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت.
🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد.......
« آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. »
🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. »
چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت.
-چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟
تبسمی روی لب هایش نشست:
_تو از دل من چه خبرداری!
_دل به دل راه داره!
#سالهای_بنفش
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۹k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.