شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد کمتر از همیشه خورد و کن
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است.
وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ »
🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! »
پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند.
🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد.
پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. »
🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست.
زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد:
-می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟
#سالهای_بنفش
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ »
🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! »
پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند.
🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد.
پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. »
🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست.
زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد:
-می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟
#سالهای_بنفش
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
- ۲.۴k
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط