چمدان چرمی کوچکش در کنار تخت جا خوش کرده بود و خودش نیز د
چمدان چرمی کوچکش در کنار تخت جا خوش کرده بود و خودش نیز در کنار پنجره ی بخار گرفته.
به آرامی پنجره را باز کرد . حالا هیاهوی مردم بیشتر حس میشد...
دلش آن دم آخری کمی شیطنت میخواست....
دستی لا به لای گیسوان بلند شبق رنگش کشید که سوز سردی وزیدن گرفت ولرزه بر تن مردم انداخت.
لبخند گرمی روی لبانش نقش بست ولی زیاد دوام نیاورد.
وقت رفتن بود.
مغموم و گرفته چمدان را در دستانش گرفت و بدرود!
با سرعت در خیابان ها قدم بر میداشت.
با هر قدمش ، پشته ای از برگ های خشک، در آغوش زمین جا خوش میکردند.
زود نبود برای رفتن و ترک کردن؟
چمدانش کوچک بود ولی سنگین از بار زیاد.
به رهگذری برخورد کرد و چمدانش نقش زمین شد.همین را کم داشت.
آهی از سر بیچارگی کشید و شروع کرد به جمع کردن خاطرات پخش شده.
رهگذر اما مات و مبهوت دخترک ، خشک شده بود.
زبانش از هیجان در دهانش نمیچرخید برای ادا کردن کلمه ای.
خاطرات به جای پیشینشان باز گشته بودند.
دخترک نیم نگاهی به رهگذر انداخت و دوباره به راه افتاد.
مرد اما، همچنان ایستاده، رفتن اورا نظاره گر بود.
آنقدر منتظر ماند تا دختر تبدیل به نقطه ای کوچک در دور دست ها شد.
چه میگفت سعدی؟
_در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
جان و جانانش رفته بود....دوباره و سه باره...همانند هر سال...
نمیدانست سال بعد فرصتی پیدا خواهد کرد برا ابراز عشق افلاطونی اش؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد و بقیه ی اشک ها راه خود را باز کردند.
سوز و سرما تمام شده و برف باریدن گرفته بود.
آذر رفته بود.....
مریم پیربداقی
به آرامی پنجره را باز کرد . حالا هیاهوی مردم بیشتر حس میشد...
دلش آن دم آخری کمی شیطنت میخواست....
دستی لا به لای گیسوان بلند شبق رنگش کشید که سوز سردی وزیدن گرفت ولرزه بر تن مردم انداخت.
لبخند گرمی روی لبانش نقش بست ولی زیاد دوام نیاورد.
وقت رفتن بود.
مغموم و گرفته چمدان را در دستانش گرفت و بدرود!
با سرعت در خیابان ها قدم بر میداشت.
با هر قدمش ، پشته ای از برگ های خشک، در آغوش زمین جا خوش میکردند.
زود نبود برای رفتن و ترک کردن؟
چمدانش کوچک بود ولی سنگین از بار زیاد.
به رهگذری برخورد کرد و چمدانش نقش زمین شد.همین را کم داشت.
آهی از سر بیچارگی کشید و شروع کرد به جمع کردن خاطرات پخش شده.
رهگذر اما مات و مبهوت دخترک ، خشک شده بود.
زبانش از هیجان در دهانش نمیچرخید برای ادا کردن کلمه ای.
خاطرات به جای پیشینشان باز گشته بودند.
دخترک نیم نگاهی به رهگذر انداخت و دوباره به راه افتاد.
مرد اما، همچنان ایستاده، رفتن اورا نظاره گر بود.
آنقدر منتظر ماند تا دختر تبدیل به نقطه ای کوچک در دور دست ها شد.
چه میگفت سعدی؟
_در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
جان و جانانش رفته بود....دوباره و سه باره...همانند هر سال...
نمیدانست سال بعد فرصتی پیدا خواهد کرد برا ابراز عشق افلاطونی اش؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد و بقیه ی اشک ها راه خود را باز کردند.
سوز و سرما تمام شده و برف باریدن گرفته بود.
آذر رفته بود.....
مریم پیربداقی
۲.۶k
۰۱ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.