ط.بگو.عشق.سیاه.جهنمی
#ط.بگو.عشق.سیاه.جهنمی
#پارت۲
دیانا:که دیدم یه خانمه اومد جلو
سحر:سلام خوش اومدین ..
نیکا:سلام
دیانا:سلام
سحر :بفرمایید داخل .
نیکا:رفتیم داخل ما رو راهنمایی کرد و نشستیم
سحر:خب شرایط اینجا اینطوری هست که
ممکنه بعضی وقتا اینجا بمونین بعضی وقتا م
برین خونتون
از صب میاین تا ساعت ۹ شب
یه خدمتکار داریم به اسم زهرا
به حرفاش گوش میکنید
حقوقتون هم خوبه
اگه مشکلی ندارید این قرارداد رو امضا کنید
نیکا:نگاهی به دیانا کردم که سرشو ب معنی
اره تکون داد
منم امضا کردم بعد دادم دیانا امضا کرد
سحر:از امروز میتونید کارتون و شروع کنید ..
نیکا:ممنونم
رفتیم لباسامونو عوض کردیم و شروع کردیم.
به تمیز کردن خونه
دیانا:اخرای کارمون بود که در خونه باز شد
و یه یکی اومد داخل
که زهرا داد زد:
خانم آقا ارسلان اومدن
که سحر سریع اومد پایین و قربون صدقه ی
اون کسی که اسمش ارسلان بود رف
بعد با هم رفتن بالا
زهرا:دخترا زودتر سفره رو بچینین
من و نیکا رفتیم میز و چیدیم و اونا اومدن
ما ت آشپز خونه غذامونو خوردیم و اونا اون طرف
بعد از غذاسحر ما رو صدا کرد
رفتیم پیشش
سحر:برید اتاق ارسلان کارتون داره
ما هم حرکت کردیم به سمت اتاقش
در زدیم که گفت بیاین
رفتیم داخل ..
گفت بشینین ما م نشستیم و پرسید
ارسلان:راجب خودتون توضیح بدین
نیکا:ببخشید ولی چرا
ارسلان:خب من باید بدونم کسی که اومده تو
خونه زندگی من کیه یا نه ؟
نیکا:اها بله
من و دیانا از بچگی با هم دوست بودیم
و مادر پدرمون رو برای تحمت اعدام کردن
و ما تنها زندگی میکنیم
ارسلان:باشه میتونین برین
دیانا:بلن شدیم و رفتیم لباسامونو و عوض کردیم
که سحر اومد و گف...
ادامه دارد....
اصکی ممنوع ⛔
#پارت۲
دیانا:که دیدم یه خانمه اومد جلو
سحر:سلام خوش اومدین ..
نیکا:سلام
دیانا:سلام
سحر :بفرمایید داخل .
نیکا:رفتیم داخل ما رو راهنمایی کرد و نشستیم
سحر:خب شرایط اینجا اینطوری هست که
ممکنه بعضی وقتا اینجا بمونین بعضی وقتا م
برین خونتون
از صب میاین تا ساعت ۹ شب
یه خدمتکار داریم به اسم زهرا
به حرفاش گوش میکنید
حقوقتون هم خوبه
اگه مشکلی ندارید این قرارداد رو امضا کنید
نیکا:نگاهی به دیانا کردم که سرشو ب معنی
اره تکون داد
منم امضا کردم بعد دادم دیانا امضا کرد
سحر:از امروز میتونید کارتون و شروع کنید ..
نیکا:ممنونم
رفتیم لباسامونو عوض کردیم و شروع کردیم.
به تمیز کردن خونه
دیانا:اخرای کارمون بود که در خونه باز شد
و یه یکی اومد داخل
که زهرا داد زد:
خانم آقا ارسلان اومدن
که سحر سریع اومد پایین و قربون صدقه ی
اون کسی که اسمش ارسلان بود رف
بعد با هم رفتن بالا
زهرا:دخترا زودتر سفره رو بچینین
من و نیکا رفتیم میز و چیدیم و اونا اومدن
ما ت آشپز خونه غذامونو خوردیم و اونا اون طرف
بعد از غذاسحر ما رو صدا کرد
رفتیم پیشش
سحر:برید اتاق ارسلان کارتون داره
ما هم حرکت کردیم به سمت اتاقش
در زدیم که گفت بیاین
رفتیم داخل ..
گفت بشینین ما م نشستیم و پرسید
ارسلان:راجب خودتون توضیح بدین
نیکا:ببخشید ولی چرا
ارسلان:خب من باید بدونم کسی که اومده تو
خونه زندگی من کیه یا نه ؟
نیکا:اها بله
من و دیانا از بچگی با هم دوست بودیم
و مادر پدرمون رو برای تحمت اعدام کردن
و ما تنها زندگی میکنیم
ارسلان:باشه میتونین برین
دیانا:بلن شدیم و رفتیم لباسامونو و عوض کردیم
که سحر اومد و گف...
ادامه دارد....
اصکی ممنوع ⛔
۳.۹k
۲۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.