ط.بگو.عشق.سیاه.جهنمی
#ط.بگو.عشق.سیاه.جهنمی
#پارت۴
نیکا:که خوردم به یکی
خداروشکر سینی خالی بود
ولی بوی الکل شدیدی رو حس کردم
سرمو بالااوردم دیدم یه پسره دارم با حالت
مستی نگام میکنه
چته آدم ندیدی؟
پسره:آدم دیدم ولی فرشته ن
نیکا:گمشو
خواستم برم که دستمو کشید و منو به خودش
چسبوند
بوی الکل خفم میکرد
داشتم تقلا میکردم که ازش جدا شم ولی نشد
منو کشید به طبقه ی بالا
داشتم سعی میکردم که جدا شم ازش ولی
نمیتونستم
منو برد تو اتاق و پرتم کرد رو تخت
خواستم بلن شم و برم
ولی دوباره هولم داد که کمرم خورد به لبه ی
تخت و درد شدیدی گرفت
اوف خدا لعنتت کنه مردم
دراز م کرد رو تخت و روم خیمه زد
لبشو گزاشت رو لبم وحشیانه میخورد
حالم داش بهم میخورد
از بوی الکل از این لاشی از همه چی
سعی میکردم که از خودم جداش کنم
ولی نمیتونستم
دیدم دستش داره میره سمت دکمه هام
خدایا خودت رحم کن
کمکم کن
دیگه از دست من کاری بر نمیومد
چشمامو بستم
همه لباسامو کند
سینا هامو وحشیانه گاز گرفت که از درد مردم
بعد رف سمت بهشتم
چشمامو محکمروی هم فشار دادم و
منتظر بدبخت شدنم بودم
دیانا:رفتم ببینم نیکا کجاست
رفتمبیرون آشپزخونه دیدم سینی که بهش
داده بودم کف زمینه
رفتم جلوتر دیدم گردنبند یادگاری مامانش
کف پله ها افتاده
رفتم بالا ...
نیکا:دیدم فک کنم نزدیک بود بکنه توم که...
ادامه دارد...
اصکی ممنوع⛔
#پارت۴
نیکا:که خوردم به یکی
خداروشکر سینی خالی بود
ولی بوی الکل شدیدی رو حس کردم
سرمو بالااوردم دیدم یه پسره دارم با حالت
مستی نگام میکنه
چته آدم ندیدی؟
پسره:آدم دیدم ولی فرشته ن
نیکا:گمشو
خواستم برم که دستمو کشید و منو به خودش
چسبوند
بوی الکل خفم میکرد
داشتم تقلا میکردم که ازش جدا شم ولی نشد
منو کشید به طبقه ی بالا
داشتم سعی میکردم که جدا شم ازش ولی
نمیتونستم
منو برد تو اتاق و پرتم کرد رو تخت
خواستم بلن شم و برم
ولی دوباره هولم داد که کمرم خورد به لبه ی
تخت و درد شدیدی گرفت
اوف خدا لعنتت کنه مردم
دراز م کرد رو تخت و روم خیمه زد
لبشو گزاشت رو لبم وحشیانه میخورد
حالم داش بهم میخورد
از بوی الکل از این لاشی از همه چی
سعی میکردم که از خودم جداش کنم
ولی نمیتونستم
دیدم دستش داره میره سمت دکمه هام
خدایا خودت رحم کن
کمکم کن
دیگه از دست من کاری بر نمیومد
چشمامو بستم
همه لباسامو کند
سینا هامو وحشیانه گاز گرفت که از درد مردم
بعد رف سمت بهشتم
چشمامو محکمروی هم فشار دادم و
منتظر بدبخت شدنم بودم
دیانا:رفتم ببینم نیکا کجاست
رفتمبیرون آشپزخونه دیدم سینی که بهش
داده بودم کف زمینه
رفتم جلوتر دیدم گردنبند یادگاری مامانش
کف پله ها افتاده
رفتم بالا ...
نیکا:دیدم فک کنم نزدیک بود بکنه توم که...
ادامه دارد...
اصکی ممنوع⛔
۳.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.